بدون منم میتونی زندگی کنی سمی :)

339 36 91
                                    

من مردم
دلم میخواست ببوسمت
دلم میخواست از حسم بهت بگم و ببوسمت
تو عشق من بودی
برادر کوچولوی من
سم ، سمی من...

نمیتونستم اشکاتو تحمل کنم
قلبم به درد میومد
تو تموم زندگی من بودی و داشتی جلوی چشمام اشک میریختی
از غم من داشتی نابود می‌شدی

درد داشتم اما دیدن اشکای تو برام دردناک تر بود
وقتی گفتی °°°میتونم ولی نمیکنم°°°دلم میخواست بغلت کنم
ولی نمیتونستم
اون میله منو متوقف کرده بود

تو گریه میکردی و با اشکات قلبم رو به درد میاوردی
عشق من ، سمی من

اشک توی چشمام جمع شده بود
دلم برات تنگ میشد
راستش من از همون لحظه دلتنگت شدم
دلنگرانت شدم
میدونستم بدون من دنیات مثل سابق نمیشه

می‌دونی
دلم میخواست بهت بگم...
دلم میخوام حسمو داد بزنم
اما درد بهم مجال حرف زدن نمی‌داد
اما باز تلاشمو کردم

از روزی برات گفتم که اومدم دانشگاهت
از حسی که اون روز داشتم گفتم
دلم میخواست بهت بگم که من...
من تورو بیشتر از یه برادر می‌خوام
دلم میخواست بهت بگم که عاشقتم ولی...
ازت خواستم بهم بگی °°°چیزی نیست°°°
آره
من میخواستم اینو از زبونت بشنوم
راستش حرفای تو غم و درد رو از وجودم دور میکرد
تو سمی من بودی ، عشق من...

درد دیدمو تار کرده بود
من داشتم میرفتم ، داشتم میمردم
ازت خواستم منو برنگردونی...
آره این آخرین خواسته ی من از تو بود
چون نمی‌خواستم دیگه با بودنم ، یک فرصت دیگه برای زندگی کردن رو از تو بگیرم

دیدن چشمای اشکیت برای آخرین لحظات زندگیم ، خیلی دردناک بود اما قرار گرفتن دستای قشنگ مردونت روی قفسه ی سینم ، دردمو کم کردند

با اشک پیشونیت رو به پیشونیم تکیه دادی
چقدر دلم میخواست آخرین لحظاتم ، اون صورتیای کوچیکت رو میبوسیدم ولی...

من به پایان خودم رسیدم...
پایان دین وینچستر...

تو همیشه فکر میکردی که پایان من اینجوری رقم میخوره...
ولی دلم میخواست بهت بگم که خودم برای خودم چه پایانی میخواستم
یه خونه ی سالمندان
همونجایی که کارتش رو داخل جعبه ی خاطراتت داری...
آره میدونم اون کارت رو برداشتی...
اون روز که برای قرار ملاقات با یه نفر رفتی بیرون ، داخل اتاقت پیداش کردم...
وقتی برگشتی اون زن جنگلی ناخونای قشنگت رو یکی یکی کند تا با درد بهت این باور بده که جک دشمن ماست و منم ...
راستش با یادآوری ناخونات تو اون حالت قلبم به درد میاد...
قلبی که دیگه از تپیدن دست کشیده...
آره من برای خودم پایانی داخل اون خونه ی سالمندان میخواستم
دلم اونجا رو میخواست کنار تو...

دلم میخواست اونجا کنار هم روبه روی پنجره نشسته باشیم و درحالی بمیرم که دستت داخل دستمه...
دلم میخواست وقتی بمیرم که آروزی همیشگیم به واقعیت پیوسته باشه
آرزوی اینکه
توهم عاشق منی و از حس من باخبر باشی...
من مردم درحالی که پیشونیت روی پیشونیم و دستم روی دستت بود...
آره من مردم...

( Wincest )( j2 ) Supernatural / season 15 Continuation of the last partWhere stories live. Discover now