خدای من من گند زدم
من عصبانی بودم و چیزی که نباید رو گفته بودم-چی ؟
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو از دین گرفتم
+فراموشش کن ، من حالم خوب نیست
-سمینگاه گذاریی به دین کردم
من گند زدم~من به کمکتون نیاز دارم
با لبخندی عصبی به جک نگاه کردم
+وقتی من بهت نیاز داشتم تو کجا بودی
-سم این رفتار از تو بعیدهبه دین نگاه کردم
+خیلی کار های دیگه ای هم کردم که ازم بعید بوده دین ، تو چیزی نمیدی
-میدونم سختی کشیدی اما این درستش نیست ، پسر تو همیشه این حرفا رو به من میزدی اما الان...اون راست میگفت
این بیست و پنج سال بیصدا درد کشیدن و لبخند زدن منو تغییر داده بود+دین
-جک فقط کاری رو کرد که درست بود تو نباید اینجور برخورد کنیبغض توی گلوم جمع شده بود
من دلم تنگ شده بود
برای صداش
برای حرف هاش
برای اینکه مثل یه بچه باهام رفتار کنهمن دلم برای دین تنگ شده بود و شاید این همه خشم به خاطر تحمل اینهمه دلتنگی و گریه ی های پشت خنده هام بوده
+دین دلم برات تنگ شده بود
بی اراده به هقهق افتادم
سرم رو ، روبه پایین کردم و شونه هام از هقهق اشکام میلرزیدندین بهم لبخند زد و آهسته به سمتم اومد و من رو به آغوش گرفت
بیدرنگ توی آغوشش به هقهق افتادم
به لباسش چنگ میزدم
من دلتنگش بودم-هیش من اینجام سمی ، اینجا
+میترسم دین ، میترسم یه رویا باشهبیپروا حرفی که توی سرم بود رو گفتم
ولی نه
روی زمین فرصت گفتن این حرفارو داشتم ولی هروقت روش فکر میکردم باعث میشد به زبونشون نیارم
ولی الان
من فقط میخواستم دین کنارم باشه
اون تموم چیزیه که من میخوامدین گفت بابی گفته که اینجا هرچیزی که میخواستی یا نیاز و آرزوشو داشتی داری ، برای همین من تا مردم ، توی جنگلی بیدار شدم که میتونستم دین رو روی پل ببینم
اون تموم چیزی بود که میخواستم
تموم نیاز و آرزوم-نترس سمی ، من کنارتم ، هیچوقت هم دیگه تنهات نمیزارم
دین من رو از آغوشش بیرون آورد و به سمت ایمپالا حرکت کردیم ،در ماشین رو برام باز کرد و من از این حرکت جاخوردم
-سوار شو منم الان میام
به دین لبخند زدم و سوار ماشین شدم
نگاهم رو به دین دادم که به سمت جک رفت
با کمی دقت میتونسم صداشونو بشنوم
VOCÊ ESTÁ LENDO
( Wincest )( j2 ) Supernatural / season 15 Continuation of the last part
Fanfic📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 سوپرنچرال / فصل 15 ادامه قسمت آخر : احساسی غیر از برادری ، احساسی به نام عشق Supernatural / season 15 Continuation of the last part: A feeling other than brotherhood, a feeling called love ... من عاشقت بودم و حتی مرگ من هم ن...