تو اینجایی سمی:)

174 21 51
                                    

-سلام سمی

با لبخند رومو سمت سمی کوچولوی خودم کردم
چشمای قشنگش از اشک پر بود و اون نگاه جذاب مخصوص خودش

+دین

چشمام از اشک میلرزید
اونم دلش برام تنگ شده بود
به سمتش رفتم و اون دستای جذاب مردونش رو از داخل جیب های کتش بیرون آورد

نگاهش قلبمو میلرزوند
چشمای اشکیش ، خیره به چشمام بود

بهش لبخند زدم و اونم برای من خندید

چقدر دلتنگ خنده هاشو و اون چال روی لپش بودم 

محکم بغلش کردم
خدای من چقدر دلتنگ اون آرامش بودم
دلتنگ عطر تنش
حصار اون بازو های مردونش
و اون آرامش
دلتنگشون بودم
پس چشمامو بستم

دلم نمی‌خواست از اون آغوش جدا شم ولی همینطور دوست داشتم نگاهش کنم
دلتنگش بودم

راستش با اینحال که کلا ۲۵ دقیقا بود که مرده بودم ولی خیلی دلتنگش بودم

میدونم زمان اینجا با زمین فرق داره
از آغوشش بیرون اومدم و نگاهش کردم
هنوز اون نگاه پاپی‌ایزش دلم میلرزوند

بغضش باعث میشد قلبم بگیره
قلبی که دیگه نمی‌تپید

دلم میخواست ببوسمش
مثل تموم اون ۳۵ سالی که فهمیدم عاشقشم

دستمو روی شونش گذاشتم و به سمت حصار پل حرکت کردیم

منظره زیبایی بود اما نه به زیبایی نیم رخ سمی...

نگاهش میکردم
چشمای هفت رنگش و انعکاس نور خورشید و منظره جنگل داخلش  واقعا زیبا بود

نگاهمو به منظره مقابلم دادم
حس خوبی داشت
کنارش بودن

+دین پس تو ؟این یه خاطره نیست درسته ؟

جا خوردم
اون نمیدونست
با لبخند بهش نگاه کردم

-نمیدونی؟ فکر کردم بابی رو دیدی و اون بهت گفته که من اینجام

سم به نهی سرتکون داد و با دلتنگی نگاهم کرد

+بابی ؟ مگه اون...
-آره اون آخرین بار داخل زندان بهشت بود ولی جک یه سری تغییرات ایجاد کرده

و نگاه متعجب سمی
نگاهی که دلم براش تنگ شده بود

ابرو هامو بالا بردم و نگامو به منظره پایین پل دادم

-اون همه ی دیوارهای بهشت رو خراب کرد و همینطور که میبینی بهشت دیگه دوباره زندگی کردن بهترین خاطرات نیست
+داری میگی که...
-اینجا همه خوشحالن ، حتی مامان و بابا باهم یه خونه دارن و باهم زندگی میکنند

با لبخند به سم نگاه کردم

-سمی اینجا بهشتیه که سزاوارشیم 
+کستیل ، اون چی ؟
-من که ندیدمش اما بابی می‌گفت اون توی این مسیر به جک کمک کرده

( Wincest )( j2 ) Supernatural / season 15 Continuation of the last partDonde viven las historias. Descúbrelo ahora