دین همه‌ی زندگی من...

88 17 32
                                    

هر لحظه حس میکنم چاک داره نگاهم می‌کنه

حس میکنم هرجا باهامه
و این باعث میشه که بترسم...

با دین به خونه ی چارلی رفتم

همه اونجا بودند 
مهمونی شلوغی بود

مری و جان
بابی و کچ
و بیشتر شکارچی ها حضور داشتند...

حتی بکی...

اینطور که متوجه شدم ، چارلی و بکی داخل  یه مهمونی دورهمی آشنا شده بودند و رابطه خوبی باهم داشتند

کنار میز نوشیدنی ایستاده و به دین که مشغول حرف زدن با چارلی بود نگاه میکردم

حس عجیبی داشتم
انگار یه چیزی سرجاش نبود
انگار یه چیزی غلط بود

•هی سمی

با شنیدن صدای جان ، نگاهم رو از دین گرفتم

+دد
•میخواستم باهات حرف بزنم

لبخند کوچیکی زدم و نگاهش کردم

•میدونم پسر ما باهم رابطه خوبی نداشتم ولی...

به جان که دنبال جمله‌ای برای تکمیل کردن حرفش میگشت لبخند زدم
میدونستم میخواد چی بگه

•راجب حرف های اون شب ، سمی من متاسفم...من فقط میخواستم تو روی پای خودت بایستی و میخوام بدونی که همیشه سمی کوچولوی من می‌مونی

بی اراده اشک داخل چشمام حلقه زد و با لبخندی که به خاطر بغضی که داشتم میلرزید به جان نگاه کردم

+می‌دونم

جان دستش رو روی شونه‌ام گذاشت

•بهت افتخار میکنم

دستم رو داخل موهام بردم

+دد حس میکنم اینجا داره یه اتفاقی میوفته ، فکر کنم به خاطر قدرتمند شدن دوباره‌ی چاکه
•تعادل بهم خورده ! آره منم حسش کردم

به تایید سرتکون دادم

+توازن و نظم اینجا بهم خورده...بابی به دین گفته بود که بهشت جاییکه به خواسته های درونیت میرسی ، پس نباید غم گذشته یا حتی آینده داخل ما حس بشه ولی...

توی چشمای مردی که ، فرم چشمای دین به اون رفته بود نگاه کردم

•سمی نگران نباش پسرم تو و دین امید شکارچی های اینجایید

لبخند کوتاهی روی لب هام نشست

- برام عجیبه که میبینم شما دوتا بدون اینکه همدیگه رو با حرفاتون جر بدید ، دارید صحبت میکنید

با شنیدن صدای دین ، لبخند روی لب هام نشست
دین دستش رو دور شونه ام انداخت

-خب ، میخوام سمی رو قرض بگیرم

جان لبخند زد
دین دستش رو از دور گردنم به سمت کمرم برد و شروع به حرکت کردیم

+چی شده دین؟
-هیچ دلم برای سمی کوچولوم تنگ شد

( Wincest )( j2 ) Supernatural / season 15 Continuation of the last partDonde viven las historias. Descúbrelo ahora