Part 1

2.1K 184 8
                                    

هلووو
امیدوارم حال دلتون خوب باشه
عزیزان می‌خواستم قبل اینکه بخونید، یه چیز رو بهتون گفته باشم
این فیکشن اولین کار منه
اولین چیزیه که بنده شجاعت به اشتراک گذاشتنش رو داشتم
ازش حدودا سه سالی فکر کنم می‌گذره و خب منِ الان با منِ اون زمان خیلی فرق کرده، بنابراین مطمئنم این فیک کم و کاستی های زیااااادی داره که من اون زمان چندان بهشون توجه نکرده بودم
پس ممکنه انتظاراتتون رو برآورده نکنه و حتی ارزش وقت گذاشتن هم نداشته باشه
یه درام کلیشه‌‌ای و کوتاهه، اما زیاد قوی نیست
پس اگه فیک کم آوردید سمتش برید
اینارو منِ سه سال بعد داره بهتون میگه پس امیدوارم بهتون کمک کرده باشه♥️


--------------------------

بعد از اینکه از موج سوالای پدر‌و مادرش رد شد به طبقه بالا رسید و از خدمتکار شخصیش درخواست یه لیوان شیر گرم کرد تا خستگیش از بین بره
بعد از ورودش در اتاق رو اروم بست و کوله‌ی مشکی رنگش رو همونجا کنار در رها کرد
فوری گوشیش رو از جیب شلوارش در اورد و روی تخت پرید
همونطور که روی تخت به پشت خوابیده بود به گوشیش خیره شده بود
_یک،دو،سه،چهار،پنج،شیش،هفت،هشت،نه،ده،یاز....
شمارشش با ویبره رفتن و روشن شدن صفحه گوشی ناقص موند و لبخندی محو مهمون لبش شد
بعد از اینکه چند ثانیه موند تا شخص پشت خط فکر نکنه منتظرش بوده...گوشی رو جواب داد
اما نیازی نبود که تهیونگ رو گول بزنه
هر دو خوب میدونستن که بدجوری منتظر این تماسن
درسته که دقیقا نیم ساعت پیش کنار هم بودن و از اول صبح تا ساعت هفت و بیست دقیقه که به خونه جین رسیدن تمام مدت از هم جدا نشدن ولی حالا بازم فقط بعد از نیم ساعت جدایی دلتنگ شده بودن
_الو؟
_هی ته...
_چطوری؟ رسیدی؟
_اره رسیدم و با سوالای مزخرف پدرمادرم روبه رو شدم
_حق دارن...این اولین باره اینقدر دیر میری خونه
_محض رضای خدا...یبار طرف اونارو نگیر...فکر نمیکنی زیادم ازت خوششون نمیاد؟
_حق باتوعه...بیخیال
_رسیدی؟
_نه تو راهم
_خیلی مونده برسی؟
_نه...یه ربع مونده
_خسته نیستی؟
_معلومه که نه
_دروغگو
_تو که میدونی چرا میپرسی کیم سوکجین
_چون دلم میخواد حرفتو باور کنم ولی نمیشه
_کیوت خنگ
_من خنگ نیستم
_پس با بخش اولش مشکل نداری؟
_تحملش میکنم
_دیوونه
_هی...هرچی دلت میخواد بهم میگی حواست هست؟
_حداقلش حرف بد نمیزنم
_عوضی
_عین تو
_کیم تهیونگ!
_جانم
بعد از جواب ارومی که ازش گرفت ناخداگاه نرم شد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت
_دوستت دارم
_منم دوستت دارم
_تهیونگ؟
_جانم؟
_ما...قرار نیست...میگم..یعنی...ما قرار نیست اصلا..باهم باشیم؟
_ما الان باهمیم جین
_نه..اینجوری نه...منظورم اینه خب...عموی تو با گرایشت مشکل داره...پدر مادر من نمیخوان من با تو باشم...اینکه نمیتونیم باهم باشیم اونم جلوی همه اذیتم میکنه
_جین، میدونم چی میگی..خودمم خسته‌م ولی قول میدم دانشگاه که تموم بشه تو یه کارخونه خوب شروع به کار میکنم و بعد پولم زیاد میشه اینجوری دیگه از طرف پدرت تحقیر نمیشم
جین خنده‌ای کرد
_نخند جین جدی بودم
_میدونم...معذرت میخوام ولی..یه لحظه حس دخترای دم بختی بهم دست داد که دوست پسراشون میخوان کار کنن و پول در بیارن تا خونه بخرن و بتونن بیان خاستگاریشون
_خب فرقت باهاشون چیه؟
_یاا کیم تهیونگ میکشمت...من نمیخوام تو بیای خاستگاریم
_ولی در هرصوت که اخرش باید با من ازدواج کنی
_سرت به سنگ خورده؟ توی این کشور لعنتی کسی مارو قبول نداره..چجوری میخوای باهام ازدواج کنی؟
_ما به اون چندتا تیکه کاغذ نیازی نداریم تا وقتی قلبامون بهم پیوند بخوره
_امممم خب شاید یکم حق با تو باشه ولی از کجا معلوم من پیشنهاد ازدواجتو قبول کنم
_نمیکنی؟
_نه...خب منظورم اینه اگه با دخترای دم بخت منتظر خاستگار فرقی ندارم پس باید بمونم و همه خاستگارامو از نظر بگذرونم...بعدش شاید بتونم بینتون یکی رو انتخاب کنم..هوم؟
_کیم سوکجین!
_خودت گفتی
_من نگفتم دنبال بقیه باش
_یاا من دنبال بقیه بودم؟
_رسیدم خونه، قطع میکنم
_تهیونگ!
_شب بخیر
_ته...تهیونگ، ببخشید من...
با شنیدن صدای بوق ناامید گوشی رو از گوشش فاصله داد
در اتاقش به صدا دراومد و خدمتکار شیر گرم رو روی میز گذاشت و بعد از تعظیم از اتاق بیرون رفت
حقیقتا جین فکر نمیکرد تهیونگ اینقدر بخاطر چنین چیز مسخره و کوچیکی ازش ناراحت بشه...بهرحال اون داشت شوخی میکرد
گوشی رو جلوی خودش گرفت و پیامی با محتوای عذرخواهی برای تهیونگ فرستاد
از روی تخت بلند شد و بی توجه به شیر گرم سمت کمدش رفت
قبل شام بهتر بود دوش بگیره
حوله‌ش رو برداشت و بعد از چک کردن گوشیش و دیدن اینکه پیامش رسیده گوشی رو روی تخت گذاشت و به سمت حموم رفت

Do U Luv MeWhere stories live. Discover now