⸸ CHAPTER 19

783 170 201
                                    

THIRD :

چانیول با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شد. حس اینو داشت که یه نفر داره با چکش به جمجمه ش ضربه میزنه و همین ناله شو درآورده بود. وقتی اطرافشو نگاه کرد متوجه شد که تو اتاقشه و یه لیوان آب همراه قرص پاراستامول ( یه نوع مسکّن) رو میز کنار تخته. سعی کرد بشینه و واسه رسیدن به آب و دارو ، درد رو تحمل کنه. بعد از خوردنشون با بی حالی به فضای رو به روش خیره شد. با به یاد آوردن تک تک گوه کاریای دیشبش حتی یذره هم حالش بهتر نشده بود.

چشماش بسته شدن. تیغه ی بینیشو ماساژ داد و فهمید حتی یه خماری بعد مستی وحشتناک هم نمی تونه کاری کنه تا حرفای دیشبشو فراموش کنه. تک تک حرفاشو.

" بیدار شدی."

بلافاصله سرشو برگردوند تا به سمت در ، جایی که شین دست به سینه بهش تکیه داده بود ، نگاه کنه.

جوابی نداد چون حرفی واسه زدن پیدا نکرد ، مخصوصا چون تنها چیزی که راجع به شین یادش میومد دعوای دیشبشون بود. باورش نمی شد تا الان اون بحث و جدلو فراموش کرده.

" شین__"

" یادته چیکار کردی ؟"

وقتی شین جفت پا پرید وسط حرفش ، از همه جا بی خبر پلک زد. بهش خیره شد ولی اون دختر عادی تر از همیشه بود و از صورت بی حالتش نمیشد چیزی رو خوند.

چانیول با بی میلی پرسید " شب... گذشته ؟ یا ...؟"

سعی می کرد جلوی خودشو بگیره و چیز بیشتری نگه.

" وقتی که مست بودی."

ابروهای چان از رو سردرگمی بیشتر درهم رفت. آخرین چیزی که یادش میومد نشستن جلوی در خونه ی بکهیون بود. ولی خب مطمئنا اینو نمی گفت.

سرشو به آرومی تکون داد و گفت "نه..." و بازم همون نگاه عجیب که نمی تونست معنیشو بفهمه از طرف شین نصیبش شد.

با جواب ندادن شین ، یه مدت دیگه به هم خیره باقی موندن. چانیول یذره عصبی شده بود.

یه بار دیگه پرسید " مشکلی درست کردم ؟ ببخشید شین. راستی ... بابت دیشب، تمام اون کارایی که کردم... منظوری نداشتم. نمی خواستم اونجوری بترسونمت. معذرت می خوام."

این حرفا رو بی وقفه و صادقانه زد.

شین با بی حسی بهش نگاه کرد و بعد شونه بالا انداخت.

لبخندی زد و گفت " اشکالی نداره بیبی. دلیلی واسه نگرانی وجود نداره." با اینحال قفسه سینه ش زیر بازوهای درهمش تند تند بالاپایین می شد.

چند قدم به سمت تخت چانیول برداشت و کنارش نشست، هنوزم همون لبخند عادی رو صورتش بود. یهو حس عجیب غریبی به چانیول دست داد.

شین صورتشو نوازش کرد.

ابروهاشو بالا انداخت و ریز خندید " فقط دوباره اون کارو نکن بیبی ، باشه ؟ اگه انقدر عاشقت نبودم مجبور نمی شدم همچین کارای دیوونه واری انجام بدم." و بعد لبخند شیرینی زد.

THE SEVEN DEADLY SINS || هفـت گنـاه مرگـبارWhere stories live. Discover now