⸸ CHAPTER 16

825 186 355
                                    

THIRD POV :

با ضعف التماس کرد "خ-خواهش می کنم ، بابا... ب-بس کن..."

چشماش با اشکای گرم پر شده بود. بدنش با بیچارگی روی زمین مچاله شده بود و سرفه می کرد. بکهیون نمی تونست صورتشو، که از درد جمع شده بود، حس کنه. ولی این تنها کاری بود که می تونست انجام بده. التماس و گریه. التماس به کسی که مشخصاً قلبی نداشت تا حتی صداشو بشنوه.

"چندبار باید بهت بگم، حرومزاده ی لعنتی ، که من قرار نیست یه همجنسگرا رو به عنوان پسرم بپذیرم!" صدای فریاد سرد و بلندش بین دیوارای بلند خونشون اکو شد. همینطور که رو تک تک کلماتش تأکید می کرد به بچه ی بیچاره لگد زد.

چشمای بکهیون بسته شدن. لباشو به هم فشار داد تا ضجه هاشو خفه کنه. دلش می خواست بمیره. اصلا این زندگی ارزششو داشت ؟ یه انسان واقعا لیاقتش اینه که اینطور باهاش رفتار بشه ؟ متوجه نمی شد. چه مشکلی داره همچین احساسی داشته باشه؟ چه ایرادی داره اگه یکی که دقیقا مثل خودشه رو دوست داشته باشه؟

زمزمه کرد "خ-خواهش می کنم..." و تقریبا داشت هوشیاریشو از دست می داد.

"هرگز! شنیدی ؟! اگه ببینم دوباره داری همچین کاری رو می کنی عین سگ می کشمت. فهمیدی چی گفتم ؟!"

صدای شیطان رو شنید ولی مگه همین الانم کشته نشده بود ؟ همه اینا بسش نبود ؟

سوألات. یه عالمه ازشون تو ذهنش داشت. واسه فهمیدن همه اینا خیلی جوون بود.

و هیچکس حتی سعی نکرد واسه فهمشون کمکش کنه.

دیدش تار شد ولی قبل از اینکع کاملاً بیهوش بشه صورت مادرش رو دید که از در بیرونی داشت بهش نگاه می کرد. موقع تماشای شکنجه شدن پسرش داشت ضجه می زد و گریه می کرد، ولی همونجا سرجاش باقی موند و مرگ تدریجی پسرش رو تماشا کرد. اون فقط همونجا ایستاد و هیچ کاری نکرد.

***

بکهیون از خواب بیدار شد و گونه هاش با اشکای خشک شده لکه دار شده بودن. چندبار پلک زد وقلبش سریع تر تپید و همزمان همون تصویر تکراری تو ذهنش نقش بست. تصویر یه زن گریون که 7 سالی می شد که بکهیون رو تو رویاهاش دنبال می کرد.

7 سال می گذشت و مقدار اشکایی که ریخته بود هنوزم همونقدر بود. 7 سال می گذشت و هیچکس حتی نمی دونست چطور اون کابوس تکراری تقریبا هرشب بیدارش می کنه.

7 سال می گذشت ولی بکهیون هنوزم درمانده و بیچاره بود، و کسی نبود تا نجاتش بده.

➴➵➶➴➵➶➴➵ TSDS ➶➴➵➶➴➵➶

"سلام."

چانیول اون لحظه نمی تونست یه سلام احوالپرسی درست و حسابی تحویل بده چون واقعا نمی دونست چطور باید با سهون صحبت کنه. وقتی پسر جوون تر با سردی بهش نگاه کرد، طوری که انگار چانیول رو نمی شناخت، آه کشید.

THE SEVEN DEADLY SINS || هفـت گنـاه مرگـبارHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin