" دارم نگران میشم."
در حالی که میخندید سرش رو تکون داد. همزمان با شنیدن فحشها میتونست چیزهای دیگهای رو هم بشنوه.
" به چه دلیل فاکی اینو الان داری بهم میگی؟!"
زن با لحن هیستریکی گفت.
" این اصلا برنامهریزی نشده بود اوکی! مجبورم چند روز برم اونجا چون باید چند تا مشکل رو حل کنم."
با بیتفاوتی گفت. موبایلش رو با شونهاش نگه داشته بود و همزمان داشت ساکش رو توی صندوق عقب ماشین جا میداد. یه نفر بهش کمک کرد تا راحتتر وسایلش رو اونجا بزاره، و باعث شد لبخند شیرینی بزنه و با حرکت لبهاش ازش بیصدا تشکر کنه.
" من همین الان پروازم نشسته و تو داری با کل زندگیم بازی میکنی."
" فکر نمیکنم نیاز باشه اینو بشنوم ولی درسته دوست من. میدونم باید بهت خبر میدادم چون تو هنوز...."
با زبونش صدای کلیک مانندی تولید کرد و به ساعت نگاه کرد.
"تقریبا 13 ساعت وقت داری واسه دیدنم خودتو آماده کنی."
" بیشتر از 3 ساله لعنتی گذشته و اینجوری داری کامبک میدی؟ بیون بکهیون، ازت انتظار بیشتری داشتم."
فقط خندید.
" واقعا فکر نکنم نیازی بهش باشه."
با تشکر از ثبات پرواز و سفری که داشت، بکهیون متونست از شر حالت تهوعی که هر ساعت بیشتر میشد خلاص بشه. توی کل ساعت پروازش کاملا ریلکس و راحت بود، هر موقع میخواست غذا خورد و خوابید، مثل روتین هر روزش. چیز جدید این بود که، یه بخشی از وجودش،میترسید تمام زمانی که ریلکس کرده بود، غذا خورده بود یا خوابیده بود در واقع مغزش پر از فکر بود.پر از فکر و پیشگیری، و ترس از هر احساسی. هیچوقت فکرش رو نمیکرد انقدر سریع اتفاق بیوفته. و فکر نمیکرد آماده باشه.
اصلا فکرش رو نمیکرد هیچوقت آماده باشه.
ساعتهای طولانی گذشتن و بالاخره وقتش رسید از پنجره بیرون رو نگاه کنه، رنگهای آبی و نارنجی آسمون رو پر کرده بودن. و درست زیر همون آسمون شهری بود که به شدت دلتنگش شده بود. با دیدن شهر بغض گلوش رو گرفت، شهری که یه روز خونهاش بود، شاید هنوز هم بود. هیچوقت فکرش رو نمیکرد هنوز هم بعد از چند سال دلتنگ خونهاش بشه.
این دیوونگی بود. سالهایی که گذرونده بود فقط سریع نگذشتن، به سرعت ماشین مسابقهای که کمربند ایمنی هم نداره گذشته بودن. خیلی چیزها یاد گرفته بود، و همچنین توی یه شهر غریب شاد زندگی کرده بود. ولی دیدن این شهر از نزدیک، باعث میشد فکر کنه که از اول هم یه بخشی از وجودش رو اینجا جا گذاشته.
"خانمها و آقایون، به فرودگاه بین المللی اینچئون خوش اومدید. ساعت محلی 6:43 صبح و دما 14 درجه سانتی گراده. برای امنیت خودتون سرجاهاتون بمونید تا وقتی کاپیتان کمربندها رو باز کنن."
ESTÁS LEYENDO
THE SEVEN DEADLY SINS || هفـت گنـاه مرگـبار
Fanfic⸻ هفـــت گنـــاه مـرگبـار بــراساس هفــت گنـاه کبیــره مسیـحیـت فصــل اول شهــوت ⸻ کــــاپـــل : چـانبـــک ژانــــر : اســـمـات، انــگست، رمــنس ⸻ متـــرجــم : FOXIE نـــویســنـــده : YEOLIMERENT واتپــد نویســنــده : https://my.w.tt/a9JwCLkmz9 ⸻خلـ...