⸸ CHAPTER 28

445 114 42
                                    


"مچاله شده"

"اینو دوست داری؟"

اردک پلاستیکی رو از روی تشک برداشت و نشون اونهی داد.

"اینو چی؟"

دختربچه سر تکون میداد اما هنوزم نگاهشو از لگوی توی دستش برنمیداشت و بکهیون رو نادیده میگرفت. ناله ای از درد وحشتناک کمر و باسنش کرد و کمی خودشو کشید، چند ساعت بود که روی زمین نشسته بود و با دختر کوچولو بازی میکرد اما اونهی هنوز هیچ ذوقی از خودش نشون نداده بود.

همینطور در سکوت کنارش نشست و خیره به دستای کوچیکش شد که بزور سعی داشت تیکه های لگو رو بهم بچسبونه اما دائما بخاطر انگشتای ریزش موفق نمیشد. لبخندی زد و اسباب بازی رو ازش گرفت تا کمکش کنه.

"بذار من انجامش بدم..."

"نــــــــــــــه!!!"

اونهی با جیغ بلندی تیکه ها رو ازش پس گرفت و پشتشو بهش کرد، دوباره مشغول بازی شد و برای بار هزارم بکهیون رو به تخمای نداشتش گرفت.

خسته از سر و کله زدن با دختر بچه، چشماشو بست و کمرشو به پایه های صندلی چوبی پشتش تکیه داد. مثل اینکه راه طولانی رو با اونهی در پیش داشت... آه خسته ای کشید و چشماشو مالوند. صدای قدم هایی آرومی از آشپزخونه به گوشش رسید و مجبورش کرد سریع صاف بشینه و خستگیشو پنهان کنه.

خانوم کانگ با یه لیوان آبمیوه داشت به سمتش میومد و با چشمای جدی بهش خیره شده بود. لیوان رو از زن گرفت و کمی ازش خورد. اونهی وقتی مادر بزرگشو دید، به زبون خودش چیزی گفت و ذوق زده به بکهیون نگاه کرد.

"هنوز نمیخواد باهات بازی کنه؟"

لب پایینشو گاز گرفت... نمیدونست باید چی بگه.

"اممم، خب..."

"بنظر میرسه ازت خوشش نمیاد."

لحن جدی خانوم کانگ، روحیه اشو تحت تاثیر قرار داره بود اما سعی میکرد درکش کنه. آدمایی که توی سن اون زن بودن، معمولا سختگیری و غیرقابل انعطاف بودن ازشون میچکید. حتی بکهیون هم که همسنش نبود میتونست بفهمه پس دیگه چه توقعی بود؟

"اشکالی نداره، خانوم. به هرحال این روز دومیه که داره منو میبینه. مطمئنم کم کم باهام دوست میشه"

لبخندی زد اما چیزی که تحویل گرفت، فقط یه نگاه سرد و خشک بود. مطمئنا خانوم کانگ فکر میکرد انقدر پررو و ازخود راضی هست که این حرفا رو میزنه اما نمیخواست انقدر سریع ازش نا امید بشه.

"فقط صبورانه باهاش رفتار کن، باشه؟"

خانوم کانگ هر اخلاق گندی هم که داشت، باز نمیتونست نگرانیشو برای نوه ش پنهان کنه. لبخندش بزرگتر شد... پیرزن دوباره بکهیون رو با اونهی تنها گذاشت و به پشت خونه کوچکیشون رفت تا به بقیه کاراش برسه.

THE SEVEN DEADLY SINS || هفـت گنـاه مرگـبارOnde histórias criam vida. Descubra agora