⸸ CHAPTER 29

527 111 101
                                    


"پـــــــــایــــــــــان"

هفته سختی بود...

و فقط خدا میدونست چقدر چانیول جلوی خودشو گرفته بود تا از کارمنداش عصبانی نشه. همش سعی میکرد خودشو جای اونا بذاره، حتما داشتن رئیسی که تنفرشو از دنیا روی اونا خالی میکرد، خیلی سخت بود.

اما از طرفی، براش اهمیتی نداشت...

فشار کاری که داشت بهشون میورد اصلا شوخی بردار نبود. با سخت گیریاش باعث شده بود یکی از کارآموزا کل روزو گریه کنه، حتی همه رو مجبور کرده بود تمام آهنگاشونو دوباره از اول بنویسن.

چرا اینطور شده بود؟ بعد از اون اتفاق، چرا آروم کردن خودش انقدر سخت شده بود؟ دلیلی برای سوالاش نداشت، چون خودشم نمیدونست. هر وقت اون چشمای خیس از اشک رو به یاد میورد که چطور با درد بهش زل زده بودن، نمیتونست خودشو ببخشه.

اما لیاقتش همین بود...!! باید یاد میگرفت تا برای همیشه ازم دور بمونه.

چهار شنبه شب بود و از استودیو بیرون رفته بود تا برای خودش قهوه بگیره، از صبح یه سره داشت کار میکرد و حالا یکم به خودش استراحت داده بود. مثل یه نیروی قوی، توی مسیر صاف راه میرفت و مردم با دیدنش سعی میکردن سریع از جلوی راهش کنار برن. اخم همراه با سردی ترسناک روی صورت تهیه کننده، ترکیب معذب کننده ای رو براشون بوجود آورده بود.

نیاز شدیدی به قهوه داشت.

وقتی وارد کافی شاپ شد، نمیخواست آدمایی که اونجا بودن رو هم بترسونه پس گره اخماشو باز کرد اما قبل از اینکه نگاهش به سمت کانتر بچرخه، یکی رو دید که خیلی بنظرش آشنا میومد. همین که مطمئن شد کیه، حس کرد گلوش خشک شده.

مثل همیشه فقط کافی بود سرشو برگردونه و مستقیم به سمت کانتر بره، آیس کافیشو بگیره و خودشو به استودیو برسونه و به هیچ عنوان... به هیچ دلیل فاکی نباید فکر نزدیک شدن به اون زن به سرش میزد. به هرحال بعد از همه اون اتفاقات، چیزی برای گفتن یا انجام دادن نداشت.

اما هنوز مثل احمقای بی مغز اونجا ایستاده بود و به زنی که چند متر اونور تر نشسته بود، نگاه میکرد. مغزش از کار افتاده بود، نباید حداقل جلو میرفت و سلام میکرد؟

زن با حس سنگینی نگاه خیره ای، سرشو بالا آورد و متوجهش شد. وقتی لبخند مهربونی بهش زد، فهمید اخلاق ملایمش رو هنوز داره. چرا حس میکرد چشمای اون زن با دیدنش برق کوچیکی زده؟

"چانیول!"

حالا با یه احمق واقعی هیچ فرقی نداشت. با قهوه توی دستش، دراز به دراز اونجا ایستاده بود و کاری جز پلک زدن نمیتونست انجام بده.

"اوه، چانیول خودتی؟"

لبخند معذب و خجالت زده ای روی لبش نشست. قدمای آرومشو جلو کشید و خودشو به دستای باز شده زن برای بغل کردنش، سپرد. بوسه نرم و کوچیکی روی گونش نشست و بعد از ضربه آرومی به بازوهای سفتش، زن پیشنهاد کرد روی صندلی روبه روش بشینه.

THE SEVEN DEADLY SINS || هفـت گنـاه مرگـبارDonde viven las historias. Descúbrelo ahora