•Part 1•

3.1K 298 69
                                    


با چشمای اشکی به مرد ظالم روبروش نگاه کرده بود و لبای خوش فرمش بخاطر بغض بزرگ توی گلوش، میلرزید..
اون مرد نمیتونست به این دلیل زندگی پسر جوون رو به هم بریزه..
گناهش چی بود؟
مگه این موضوع دست خودش بود که حالا داشت بخاطرش توبیخ میشد؟
اصلا چیشد یهو؟
از کجا به این پله از فلاکت رسیده بود؟

*فلش بک به دو روز قبل*
از در مدرسه نسبتا خوب جولیارد وارد حیاط بزرگش شد..
سرش رو مثل همیشه انداخت پایین و به سنگای ریز زیر پاهاش خیره شد
"با چه رویی اومده مدرسه؟"
"خودشه؟..همون پسر زشت کره ای؟"
"شایعه ها درسته؟"
"از اولم میدونستم جئون جونگکوک یه هرزه کره ایه"
"من روش کراش داشتم"

با حرفای مختلفی که از هرطرف به گوشش میرسید، بیشتر تعجب میکرد..
اینجا چخبر بود؟
اونا داشتن درباره کی حرف میزدن؟
سرش رو کمی بالا اورد و متوجه نگاه های اطراف به خودش شد..

داشتن درباره خودش صحبت میکردن؟
هرزه؟
زشت؟
جریان چی بود؟

مثل همیشه سعی کرد بیخیال باشه و فقط بره توی کلاسش بشینه و منتظر معلمش بمونه..بعدم منتظر بمونه تا زنگ خونه بخوره تا دوباره برگرده توی آپارتمان کوچیکش و درساش رو بخونه و درنهایت بره سرکارش..روتین همیشگی و کسل کننده..

با تحمل کردن نگاه تمام بچه های توی مدرسه، که ثانیه ای راحتش نمیزاشتن، به در کلاسش رسید و خوشحال شد که از کلاس جا نمونده..

روی میز همیشگیش کنار پنجره ای که روبه باغ سرسبز پشت مدرسه باز میشد، نشست و نفس عمیقی کشید..
بوی گلهای مختلف به مشامش رسید و کمی از آشوب نگاه اون بچه های جلف رو توی وجودش، کمتر میکرد..

مثل همیشه سعی کرد بیخیال باشه..
مثل همیشه سعی کرد آروم بشینه تا اون روز هم تموم بشه..
اینم جزو روتینای مسخره زندگیش شده بود..
با اون بچه های از خود راضی حرف نزنه تا مبادا توسط اونا مسخره بشه..همیشه سرش رو پایین بندازه و تحقیراشون رو بشنوه..بس نبود؟.. مگه قلب کوچیک اون پسر چقدر تحمل داشت که این همه درد رو توی خودش جا بده؟کافی نبود؟
پس کی قرار بود اینهمه مشکل تموم بشه؟

سعی کرد مثل همیشه بیخیال باشه..اون زنگ، ریاضی داشتن..
پس کتاب قطور ریاضیش رو دراورد و همراه با جامدادیش، روی میز گذاشت..

با دیدن دوجفت کفش ورزشی و دو جفت کفش پاشنه بلند، سرش رو بالا آورد..
اون اکیپ دیگه ازش چی میخواستن؟
روزش با دیدنه اون چهارکفر تکمیل شده بود..
با ابروهای بالارفته و چشمای درشت شده از تعجب به اونا نگاه میکرد..

جیمز، که سردسته اون اکیپ بود، با پوزخند همیشگیش دستاش رو توی جیبای شلوار پارچه ایش فرو کرد و با تمسخر به پسر کره ای متعجب و ترسو نگاه کرد.

• I Know Obsessed With Me •Where stories live. Discover now