فلش بک.
اون روز هم میتونست مثل باقی روز ها یه روز عادی باشه. از پله های بزرگ و چوبی خونه بالا میرفت و کوله پشتیِ نه چندان سبکش رو از روی شونه هاش پایین میفرستادㅡ درسته، یه پسربچه ی دبیرستانی!به طبقه دوم رسیده بود. مثل همیشه تنها قصدش برگشتن به اتاق تاریک و گرم خودش بود. بدون توجه به صدا هایی که ممکن بود بشنوه، به راهش ادامه میداد. قصد فضولی نداشت اما اون لحظه، شنیدن اسم خودش، مجبورش کرد برگرده.
مسیر صدا رو دنبال کرد و با رسیدن به در نیمه باز مونده اتاق پدرش، با کنجکاوی ابرویی بالا انداخت. هیچوقت آدم کنجکاوی نبود، با این حال مشتاق بود بدونه خواهر و پدرش دارن چی راجع بهش میگن. با قدم های آروم و بی صدایی به چهارچوب در اتاق پدرش نزدیک تر شد، شکاف نسبتاً پهنِ در نیمه باز مونده ی اتاق، کمک میکرد دید بهتری به داخل اتاق داشته باشه. خواهر بزرگترش -ساهیون- تو یه لباس سفید بلند وسط اتاق ایستاده بود.
حتی از اون زاویه هم میتونست شکم برآمده ش رو ببینه. هیچ وقت سعی نکرد با تنها خواهرش صمیمی شه با این حال رفتنش از اون خونه و ازدواجش با پسر خانواده ای در شان خانواده خودشون، حس عجیبی داشت.
حالا بعد از گذشت سه سال این دومین باری بود که خواهرش رو تو همچین وضعیتی میدید. اون حامله بود. بچه اولش یه دختر بود که بزودی ۲ ساله میشد، با این حال سهون حتی بیشتر از ۱۰ بار هم اون بچه رو ندیده بود. ساهیون همیشه سعی میکرد خانواده ش رو از سهون دور کنه؛ و سهون سعی میکرد به این فکر کنه که دلیل شو نمیدونهㅡ یا به این فکر کنه، شاید بخاطر مشکل قلبی ایه بود که اون دختربچه باهاش متولد شده.
"...پدر من از شما انتظار نداشتم."
سهون گوشه ی دیوار قرار گرفت، اینطور مطمئن میشد کسی متوجهش نیست و میتونست به وضوح حرفهاشونو بشنوه. سهون ساهیونو دید که با کلافگی دستشو به شکمش گرفت و با کمک گرفتن از دسته های کاناپه روی یکیشون نشست.
پدرش با نگرانی حرکات دخترشو دنبال میکرد. "حالت خوبه هیونا؟ دکترو خبر کنم؟" ساهیون با حرکت دستش مخالفت کرد و همونطور که سرشو به دستش تکیه داده بود سعی کرد هرطور شده پدرشو متقاعد کنه. "شما سهونو میشناسید پدر اینطور نیست؟ خیلی خوب یادتون میاد چقدر بخاطر مشکلاتی و خسارتهایی که تو مدرسه برای بقیه دانش آموزا و معلم ها ایجاد کرده، بهمون ضربه زده و آبروموی خانواده مونو برده. سهون مطمئنا اگه پسر شما نبود تا به حال حکم زندانش تو دادگاه مهر خورده بود. اون ثبات روانی کامل نداره پدر. علاوه بر اون، چی شد فکر کردین اون صلاحیتِ به ارث بردن همه ی شعبه هارو داره؟ اون پسر، اوه خدا، از این که برادری مثل اون دارم از خودم خجالت میکشم." ساهیون با کلافگی گفت و همزمان که تلاش میکرد به درد شکمش اهمیتی نده، دستی لای موهای لخت و مشکیش کشید.
YOU ARE READING
༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻
Fanfiction─بکهیـون بعـد از سـهسـال به کـره برمیـگرده، بیخبر از این کـه کسـیکـه تو عمـارت پـارک منتظرشه چانیـول نیسـت، بلکـه همسـر سابقـشه کـه هنـوز طعــم شیــرینِ تنـشرو زیـر دندونهاش نـگه داشتــه.🍻 🛇هشدار🛇 قبل از شروعِ این بوک، فصل اول شو کامل بخونید...