سهون تن پوششو از سر راه برداشت و روی شونه های لختش پهن کرد. گردنش رو به چپ و راست خم کرد و به صدای خرد شدن قنجای گردنش گوش میداد، سمت راه پله بزرگ خونه رفت.
ته راه پله به اتاق نسبتا بزرگی ختم میشد که چینش دایره ای شکل کاناپه ها برای استراحت جای خوبی رو فراهم کرده بود. سمت کاناپه ای که روبروش میز شیشه ایی قرار گرفته بود رفت و خودشو تقریبا روش انداخت. بازوهاشو جلوی بدنش قفل کرد و سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد. از همون زاویه بدون این که حرکتی به گردنش بده نگاهی دورِ سطح میز بغل دستش انداخت و با دیدن پاکت سیگاری که همون جا رها شده بود دستشو سمتش دراز کرد و برش داشت. قبل از این که نزدیک بیارتش با شعله ی شمعی که رو شمعدانی مورد علاقه ش میسوخت، فتیله شو آتیش زد و با آرامش نزدیک لبهاش آورد. دومرتبه سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد و با نفسی عمیقی که از سیگارش گرفت چشماشو بست و بعد از چند لحظه دود رو همراه نفسش بیرون فرستاد.تیک.تاک ساعت؛ تنها صدایی بود که تو فضای وسیع خونه شنیده میشد. خدمه، مثل همیشه ساکت بودن. چشمهاشو بسته نگه داشت. عاشق سکوت بود، سکوتی بهش اجازه میداد سالها تو اصوات گذشته زندانی شه و عذاب بکشه.
'احمقِ حال بهم زن'
' توی آشغال، دلیلت برای بدنیا اومدن چی بود؟'
' فکر کردی چون خانوادت پولدارن گوه خاصیی؟'
'مطمئنا بدون تو دنیای جای بهتریه حیوون.'
مشتش جمع شد. لبخند روی لبهاش نشست، که حتی با قرار گرفتن دوباره ی سیگار بین لباش، از روی صورتش پاک نشد
'هی رفیق، این اصلا شوخی با مزه ای نیست.
اون چاقو رو بذار کنار... هی میخوای چیکار کنی-'التماس.
فریاد.
خون.
مشتش کم کم انقباضشو از دست داد. آهسته لبخند زد. وقتی سوزشِ لای انگشت هاش رو حس کرد، متوجه سیگارش که تا ته سوخته بود شد و بی هدف پرتش کرد تا یه گوشه برای خودش بسوزه و خاموش شه.
متوجه صدای قدم هایی که نزدیک سالن می اومدن شد وبهشون گوش داد. در سالن باز شد و با قرار گرفتن پیر زن قد کوتاهی بین فضای در و چهارچوبش، سمتش برگشت.
پیرزن نزدیک تر اومد. یه سینی دستش بود، پس وقتی به سهون رسید روبروش خم شد و سینی کوچیکی که حاوی مصرف روزانه مرد تو اون ساعت بود رو روی میز گذاشت. همه ی کسایی که تو اون خونه، چه به عنوان خدمتکار، آشپز، یا باغبون مشغول بودن، خیلی خوب از اخلاقیات صاحب خونه باخبر بودن.
زن سال خرده هم باتجربه تر از اونی بود که از این قوانین بیخبر باشه، پس بی معطلی تعظیم کرد و برگشت تا از اتاق بره، اما حرکت دست سهون جلوشو گرفت. دوباره برگشت و به دست های مرد روبروش شد که در تلاش برای حرف زدن باهاش، تکون میخوردن.
YOU ARE READING
༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻
Fanfiction─بکهیـون بعـد از سـهسـال به کـره برمیـگرده، بیخبر از این کـه کسـیکـه تو عمـارت پـارک منتظرشه چانیـول نیسـت، بلکـه همسـر سابقـشه کـه هنـوز طعــم شیــرینِ تنـشرو زیـر دندونهاش نـگه داشتــه.🍻 🛇هشدار🛇 قبل از شروعِ این بوک، فصل اول شو کامل بخونید...