سمت پلّه ها برمیگشت که سر راهش با خدمتکار میانسال عمارتش روبرو شد. زن سینی کوچیک نقره ای رنگی به دست گرفته بود و احتمالاً میخواست سمت اتاق ته راهرو بره. قبل از ابن که از کنارش رد شه جلوش رو گرفت.
"برای اونه؟""بله قربان" دستشو زیر سینی برد و بدون حرفی از دست زن گرفتش: "میتونی برگردی" زن تعظیمی کرد و به پایین پلّه ها برگشت. مرد جوون بدون این که نگاهشو از سینی توی دستش که حاوی چند ورق قرص مسکن و یه لیوان آب بود، بگیره سمت راهرو برگشت.
جلوی در اتاقش ایستاد و قبل از ورودش چند بار در زد. چند دقیقه منتظر موند امّا بی جواب موندن مجبورش کرد بعدِ چند لحظه درو باز کنه و وارد شه.
چانیول رو دید که روی تختش دراز کشیده بود. نزدیک تر رفت و با قرار دادن سینی روی میز کناریش، مشغول براندازیش شد. نیمی از بدنش زیر پتوش بود و فقط قسمتی از پشتش که رو به کریس بود قابل دیدن بود. بدون این که نگاهشو ازش برداره کنارش روی تخت نشست. دستشو ستون بدنش کرد و سمتش خم شد.
اینکه چانیول خوابه یا فقط تظاهر به خواب بودن میکنه براش مهم نبود. همین که از ورودش به اتاق جلوگیری نمیکرد و دیگه نمیخواست با لجبازی به خودش آسیب بزنه براش کافی بود. هنوز بابت اتّفاقی که اون روز افتاد احساس گناه و تزس داشت اما اگه میتونست اینو تحمّل کنه دیگه نیاز نبود دردی که سه سال تمام رو قلبش سنگینی میکرد رو متحمّل شه.
خودشو جلوتر کشید و نزدیک تر شد. فاصله شون به کم تر از نیم وجب رسیده بود. از اون فاصله ی نزدیک مشغول تماشا پوست صاف و سفید گونه ش شد. حداقل برای اون، این کاملاً طبیعی بود که بخواد لمسش کنه.
حتّی آرزو میکرد چانیول بیشتر از این بی حرکت بمونه و این اجازه رو بهش بده. دستشو جلو برد و نزدیک صورتش کرد. سر دوتا از انگشتاشو به هم چسبوند و با ملایمت روی گونه ش کشید.
چانیول همچنان بی حرکت بود، این باعث میشد جسارتش بیشتر شه. سر هرچهار تا انگشتشو رو صورتش گذاشت و دستشو روی صورتش گذاشت. انگشت شستشو به صورت نوازش وار رو صورتش کشید و دستشو کمی پایین تر برد تا گردنشو لمس کنه... که با حلقه شدن انگشتهای چانیول دور مچش مجبور شد بایسته.
حالا که نگاهش میکرد میتونست چشمای باز و عصبیش رو ببینه.
"چ-چان..."با ضربه ای که به سینه ش خورد مجبور شد فاصله شو بیشتر کنه.
"برو بیرون" صداش اونقدرها هم بلند نبود اما وقتی مکثش بیشتر از چند ثانیه طول کشید داد زد.
" گمشو بیرون""چانیول..."
"میخوای منو بکشی؟ من هنوز خوب نشدم. گفته بودی دست از سرم برمیداری" صداش از دردی به سرعت تو بدنش پخش میشد لرزید.
نگاه کریس از صورتش به دستش که روی پهلوش فشارش میداد منتقل شد. چانیول هیچ راهی برای ورود باقی نذاشته بود و هربار مسئله وجود داشت که نتونه همخوان با خویی که بهش عادت داره باهاش رفتار کنه. میتونست فقط یه کلمه ی دیگه کافیه تا از اینی که هست دیوونه ترش کنه پس فقط بلند شد و ایستاد. با جابجا کردن سینی از روی میز رو تخت یه حبّه مسکن براش بیرون آورد و کنار لیوانش روی سینی گذاشت. بدون هیچ حرفی برگشت و از اتاق بیرون رفت و چانیول موند و بغضی که هر لحظه میتونست تبدیل به اشک شه. با برداشت لیوان آب قرصشو بالا انداخت و همراه بغضش پایین فرستاد.
KAMU SEDANG MEMBACA
༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻
Fiksi Penggemar─بکهیـون بعـد از سـهسـال به کـره برمیـگرده، بیخبر از این کـه کسـیکـه تو عمـارت پـارک منتظرشه چانیـول نیسـت، بلکـه همسـر سابقـشه کـه هنـوز طعــم شیــرینِ تنـشرو زیـر دندونهاش نـگه داشتــه.🍻 🛇هشدار🛇 قبل از شروعِ این بوک، فصل اول شو کامل بخونید...