چانیول همین که از اتاق بیمارستان بیرون اومد، نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا کریس پیدا کنه. نهایتاً وقتی روی صندلی های انتظار دیدش سمتش رفت. سرش به سمت سینهش خم شده بود و بازوهاشو جلوی بدنش به هم گره کرده بود.
چانیول بهش نزدیک تر شد و کنارش نشست. با احتیاط نگاهی به چهرهش انداخت و وقتی متوجه پلکهای بستهش و لبهای نیمه بازش شد فهمید خوابش برده. ازش فاصله گرفت و مشغول در آوردن پالتوی خودش شد.
براش نگران بود و احساس گناه میکرد. کریس بخاطر مشکلات اون و خانوادهش چند شبی نتونسته بود درست بخوابه و این باعث میشد پسر جوونتر عمیقاً احساس گناه کنه. با احتیاط پالتوشو روی بدن کریس کشید و بوسه ی آرومی کنار گوشش گذاشت. خوشبختانه کسی اونجا نبود که چیزی ببینه. پس همونطور که کنارش نشسته بود آرنجشو به زانوی خودش تکیه داد و تو سکوت بهش خیره شد.
اما لبخندِ ملایمش، با یادآوری اتفاقاتی که چند دقیقهی پیش توی پیش اومده بود روی لبهاش ماسید. بدون این که نگاهشو از چهرهی غرق در آرامش کریس بگیره نفس عمیقی بیرون فرستاد. نگاهی به ساعت انداخت و همین که عقربهی ساعتشمار رو روی عددِ ۱۰ تشخیص داد، دستشو داخل جیب شلوارش برد و موبایلشو بیرون آورد.
شمارهی هیانگو گرفت و موبایلو کنار گوشش گذاشت. کمی طول کشید تا بالاخره صدای بوقهای پشتسرهم، قطع شن و صدای آشنای هیانگ رو از پشت خط بشنوه. "الو! چانی؟!"
"خبری نشد؟ خدمتکارا چیزی نگفتن؟" چانیول با استرس پرسید و برای چند ثانیه به سکوتِ بین خط هاشو گوش داد.
"چان... میشه تو رستوران نزدیکِ بیمارستان همو ببینیم؟" هیانگ با تردید پرسید و چانیول با تعجب ابرویی بالا انداخت. "برای چی؟"
"مسئله خاصی نیست. فقط همونطور که گفتم نمیخوام کسی بدونه منو تو باهم دوستیم. این جا امنیتمون بیشتره." هیانگ توضیح داد.
"الان اون جایی؟"
"نه. ولی نزدیکم. شام خوردی؟ میخوای برات یهچیزی بگیرم؟" هیانگ پرسید و چانیول بعد از شنیدن سوالش برگشت و نگاهی به کریس که روی صندلی ها خوابش برده بود انداخت و جواب داد. "آره. لطفاً برای من دوتا بگیر."
"باشه. پس میبینمت."
"فعلاً." تماسو قطع کرد و گوشیو داخل جیبش برگردوند. سمت کریس رفت و وقتی نزدیکش شد با احتیاط جلوی پاش زانو زد. "ییفان... عزیزم..." با ملایمت دستشو گرفت و آروم تکونش داد.
چند لحظه طول کشید تا کریس بالاخره چشمهاشو باز کنه. دستِ آزادش رو سمت صورتش برد و چشمهاشو مالید. نگاهی به دوروبرش انداخت و با دیدن صورت خندونِ چانیول که روبهروش قرار گرفته بود غر زد. "آه. نمیخواستم بخوابم."
YOU ARE READING
༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻
Fanfiction─بکهیـون بعـد از سـهسـال به کـره برمیـگرده، بیخبر از این کـه کسـیکـه تو عمـارت پـارک منتظرشه چانیـول نیسـت، بلکـه همسـر سابقـشه کـه هنـوز طعــم شیــرینِ تنـشرو زیـر دندونهاش نـگه داشتــه.🍻 🛇هشدار🛇 قبل از شروعِ این بوک، فصل اول شو کامل بخونید...