-قــســمـتِ یازدهـــم؛ کُمکــم کُـــن.

903 207 76
                                    

با کمردرد از خواب بیدار شد و وقتی خواست کش و قوسی به خودش بده متوجه جسم سنگینی که روی سر شونه ش افتاده بود شد. نگاهشو پایین داد و با دیدن چانیول که توی بغلش خوابیده بود تمامِ اتفاقات شبِ قبل رو به یاد آورد.

بیخیالِ هدفش برای بلند شدن، دوباره به حالتِ قبلی برگشت و با حلقه کردن بازوی چپش دور شونه های پسر جوون تر، انگشت هاشو لای موهای چانیول برد و با آرامشِ فوق العاده ای مشغول نوازش سرش شد.

ذهنش بیشتر از هروقتِ دیگه ای درگیر و آشفته بودㅡ یادآوری حرفهایی که چانیول تو هتل بهش زده بود و بلایی که بلافاصله به سرشون نازل شده شدیداً نگرانش میکرد. آینده ی شیرینی که درموردش رویاپردازی کرده بود حالا ترسناک به نظر می اومد و کریس فقط میخواست هرطور شده همراه چانیول ازش فرار کنه.

همونطور که مشغول فکر کردن بود، انگشتهاشو لای موهای پسر جوونتر به حرکت درآورد. اما با لرزش آرومی رو کنار بدنش حس کرد بلافاصله سرشو پایین برد با پلکهای نیمه باز و پف کرده ی چانیول رو به رو شه.

"ببخشید. بیدارت کردم؟" پرسید و چانیول همون طور که با چشمهای خوابآلود و موهای ژولیده بهش نگاه میکرد سری به چپ و راست تکون داد.
"نه دیگه وقتش بود بیدار شم. صبحونه خوردی؟" پرسید اما همین که چشمش به فضای ماشین افتاد دوباره همه چیز یادش اومد. آه عمیقی بیرون داد و دوباره سرشو به سینه ی کریس تکیه داد. چند ثانیه گذشت. اما قبل از این که کسی بخواد مکالمه ی جدیدی رو شروع کنه، گوشیِ چانیول زنگ خورد و نظر هردو جلب شد.

چانیول تو فضای تنگ ماشین به زور دست شو سمت شلوارش برد و موبایلشو بیرون آورد. با دیدن شماره ی پدرش روی اسکرین موبایل، آه کلافه ای کشید و تماسو وصل کرد.

تقریباً ۵ دقیقه طول کشید تا حرفاشونو تموم کنن و تماس قطع شه. موبایلش رو یه گوشه پرت کرد و دوباره با صورت تو بغل کریس افتاد. "چی میگفت؟" کریس همونطور که با کف دست، پشت موهای چانیولو نوازش میکرد پرسید.
"

باید ماهم بریم اداره ی پلیس... مثل این که قضیه ی متهمه داره پیچیده میشه." چانیول با خونسردی گفتㅡ با این حال از درون پر از حسِ آشفتگی و ناآرومی بود.


علاوه بر اتفاقی که برای بکهیون افتاده بود، سهون هم یکی از مهم ترین مهره های زندگی چانیول به حساب می اومد. سهون تنها بازمانده ی خانواده ی مادریش بود و بدون شک عصبانی و شوکه میشد اگه که همچین خبری درموردش میشنیدㅡ هرچند حالا خسته تر از اونی بود که بخواد این احساسات رو به طور واضح بروز بده.


دوباره چند لحظه ی طولانی سکوت شد.
از دیشب یه مکالمه ی درست و حسابی با کریس نداشت و جوری که بنظر می اومد؟ انگار پسر بزرگتر سعی داشن ازش فرار کنه... با این وجود نمیخواد تنهاش بذاره و جرات شو هم نداره.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora