-قسمتِ سیزدهم؛ زمزمه های خاموش.

858 201 304
                                    

اون روز به قدری برای جانیول پر مشغله و خسته کننده بود که فقط چند دقیقه تکیه دادن به بدنِ کریس براش کافی بود تا خیلی سریع خوابش ببره. پسر بزرگتر هم برای چند ساعت بی حرکت اون جا نشست و همونطور که به حرکت های ریز بدن پسر جوونتر نگاه میکرد و تنفس هاشو میشمرد. از این که بالاخره به آرامش رسیده و داره یکم استراحت میکنه خوشحال شد.

بعد از چند ساعت یکی از پرستار ها از اتاق بیرون اومد و اطلاع داد که علائم هوشیاریِ بکهیون در حالِ برگشتنه، با این حال اجازه ی ورود کسی رو به اتاق نمیدادن. بکهیون به شدت از نظر روحی آسیب دیده بود و هیجان و استرسی که بلافاصله بعد از هوشیاری بهش هجوم می آورد حال جسمی شو ناپایدار میکردㅡ پس فقط نیاز بود چند ساعت زیرِ سرم حاوی آرامبخش باشه و ریلکس کنه.

کریس هم مخالفت خاصی نداشت. این که بتونه ساعات بیشتری همون جا بشینه و معشوقش رو طوری بین بازوهای نگه داره که توی آرامش غرق شه، خیلی مهم تر از دیدنِ دوباره ی بکهیون بود.

ساعت کم کم داشت به ۹ شب نزدیک میشد که با شنیده شدن صدای رینگتونِ گوشیِ چانیول، قبل از این که کریس بتونه اون لعنتی رو ساکت کنه، چانیول از خواب پرید. نگاهِ گیجی به دور و برش انداخت و با دیدن کریس و حس ویبره ی موبایل توی جیبش سریع دستشو داخل جیبش برد و بیرون آوردش. با دیدن اسمِ هیانگ روی اسکرین موبایل، بلافاصله از روی صندلی و کنار کریس بلند شد و تماسو وصل کرد. "هیانگ...؟"

کریس گوشاشو با کنجکاوی تیز کرد تا از مکالمه شون سر در بیاره، اما کمتر از یک دقیقه طول کشید تا این که چانیول تماسو قطع کنه و دوباره سمتش برگرده. مچشو بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت؛ با دیدن عقربه ساعت که به عدد ۹ نزدیک میشد با تعجب سمت کریس برگشت. "واقعاً ۵ ساعت خوابیدم؟"

چانیول با تعجب پرسید و کریس که از دیدن صورت شوکه و چشمهای گرد و متعجب چانیول خنده ش گرفته بود جواب داد. "شاید بیشتر... کی بود زنگ زد؟" کریس پرسید و خیره به چانیولی که با کلافگی برمیگشت و کنارش روی صندلی جا میگرفت، صداشو شنید. "همونی که امروز دیدیش، دوستِ قدیمیمه. میگفت بازجویی از خدمتکارهای خونه ی داییمو تموم کرده. داره میاد اینجا."

چانیول توضیح داد و همون لحظه با یادآوری موضوعی بلافاصله به کریس رو کرد. "من خوابیده بودم خبری از بکهیون نشد؟"

"چرا اتفاقاً. پرستار خبر داد به هوش اومده." کریس با خونسردی و طوری که بنظر نمیرسید اتفاق خاصی افتاده باشه گفت و همونطور که به چهره ی درحالِ تغییر چانیول نگاه میکرد صداشو شنید. "به هوش اومده؟؟ پس چرا بیدارم نکردی؟؟؟"

"هی، آروم باش. بدنت بخاطر زخمِ پهلوت هنوز ضعیفه. باید بیشتر استراحت میکردی." کریس با لحن جدی ای  گفت و چانیول خیره به چشم هاش، خیلی واضح متوجه رگه هایی از نگرانی شد. خوشبخت بود که همچین کسی رو تو زندگیش داره.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora