صدای آروم کشیده شدن رگال های فلزی روی هم دیگه...
یه روز عادی توی آپارتمان نسبتاً مجلّلش توی سوئیس؛ صدای خدمتکارشه که داره کمد لباسهاش رو مرتّب میکنه؟دستشو روی پارچه ی زیرش کشید. با حس ناهمواری عجیبی روی کف دستش، پلکهای لرزونشو از هم فاصله داد و نگاهشو به سقف دوخت.
چقدر ناآشنا.
همین تلنگر کوچیک کافی بود تا سدهای ذهنش بشکنن و سیلِ افکار و خاطرات تو سرش جاری شن. دستش که هنوز روی ملحفه بود، شروع به لرزیدن کرد و مشتش جمع شد. دهنش خشک بود، با این حال سعی کرد بزاقش رو قورت بده. نگاهشو پایین آورد و بالاخره مردی رو دید که تو یه پیرهن مردانه سفید روبروی کمد ایستاده بود و کتشو روی رگال مرتّب میکرد.
لبهاشو برای گرفتن اکسیژن باز فاصله داد اما شنیده شدن ناله کوتاه و کم صداش کافی بود تا نظر مرد رو بزرگتر رو جلب کنه. سریع بهش رو کرد و با دیدن لبخندی که روی لبهای سهون جون میگرفت، صداشو شنید: "بالاخره بیدار شدی..."
سکوت تنها جواب بکهیون بود. نگاهش ناخواسته از صورت سهون پایین تر اومد و روی انگشت هایی که مشغول باز کردن دکمه هاش از هم بودن، زوم شد.
یادآوری عادت قدیمی سهون، وقتی باز کردن دکمه هاشو از پایینی ترین شروع میکرد، سطل رنگ رو روی خاطرات تلخش میپاشید و باعث شدّت گرفتن ضربان قلبش شد.
نگاهشو از سهون گرفت و به در اتاق دوخت. هردو دستشو زیر بدنش گذاشت اما قبل از این که پاهاش برای بلند شدن از روی تخت فاصله بده با حس مانع سختی که مچ پاهاشو به هم قفل کرده بود، نگاهشو به بدن خودش داد.
حالا متوجه تغییر لباسهای تنش شده بود و علاوه بر اون، حلقه های فلزی ای که دور مچ پاهاش بسته شده بودن و بهش اجازه حرکت نمیدادن رو میدید. کی لباسهاش رو عوض کرده بود و وقتی خواب بود از گوشه دیوار بلندش کرده، روی تخت گذاشته بودش؟ نیازی به جواب نداشت.
بی معطلی خم شد و سعی کرد خودشو از شرّ اون پابندا خلاص کنه ولی با بالا و پایین شدن تخت، قبل از این که اون بوی تلخ و آشنا مشامش رو پر کنه، لمس دستهای سرد سهون رو روی مچ پاهاش حس کرد.
"بهشون دست نزن. اینا همین جا میمونن." صداشو شنید. ولی وقتی سهون دستهاشو گرفت و سعی کرد اونهارو از مچ پاهاش جدا کنه داد زد: "ولم کن!!"
با پرخاش دست مرد رو پس زد. ترسیده بود، با این وجود نگاهِ خشمگینش رو به صورت سهون دوخت. به چشمهاش نگاه نمیکرد. دیگه هیچوقت جرات نگاه کردن به چشمهای مشکی اون مرد رو تو خودش پیدا نمیکرد و سهون متوجه این ضعف شده بود.
نگاهی به مردمکهای لرزون و بی هدفِ پسر کوچیک تر انداخت و با لبخند آروم و بی دلیلی سمت میز کنار تختش خم شد.
BẠN ĐANG ĐỌC
༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻
Fanfiction─بکهیـون بعـد از سـهسـال به کـره برمیـگرده، بیخبر از این کـه کسـیکـه تو عمـارت پـارک منتظرشه چانیـول نیسـت، بلکـه همسـر سابقـشه کـه هنـوز طعــم شیــرینِ تنـشرو زیـر دندونهاش نـگه داشتــه.🍻 🛇هشدار🛇 قبل از شروعِ این بوک، فصل اول شو کامل بخونید...