-قسمتِ هشتم؛ آخرین قطره یِ شیرین.

1.1K 244 157
                                    

حتی شنیدن صدای در هم باعث نشد نگاه تهی شو از نقطه نامعلومی که بهش خیره شده بود بگیره. صدای سهون همچنان توی سرش میپیچید. '...عاشقش شدی ...'

عاشقش شدی

عاشقش شدی

عاشقش شدی

یه مرتبه دست شو سمت لیوانی که روی تخت رها شده بود برد و با تمام قدرت به زمین پارکت شده زیرِ تخت کوبیدش. لیوان با صدای بدی خرد شد و تیکه های تیزش به سمت خودش برگشتند. سوزشی که روی گونه چپش حس کرد و نادیده گرفت و اهمیتی به قطر اشک شوری که از روش رد شد و پایین چکید، نداد.

عشق، چیزی که بکهیون هیچ ایده ای درموردش نداشت. عشق خاکستری و غیرقابل لمس بود. مثل یه افسانه ی مسخره و کسل کننده، یا ستاره دوری که فقط نور محوی از خودش رو نشون میده. بکهیون ۱۱ سال تمام دنیا رو خاکستری دیده بود و حالا کسی پیدا شده بود که صاف تو چشم هاش نگاه میکرد و بهش تهمتِ عشق میزد.

بدون شک سهون چیزی راجع به اون روز نمیدونست. روزی که بکهیون شکست و خرد شد و دیگه هیچ وقت نتونست تیکه های اصلی قلب شو پیدا کنهㅡ تلاش کرد اما پاک کردن اشک هاش هیچ وقت فرصت این جست و جو رو بهش ندادن.

بدون این که خودش متوجه باشه به سختی اشک میریخت. قطره های اشک پشت سر هم روی هم میریختن و بکهیون تواناییِ متوقف کردنشون رو نداشت. هرشب کنار مادرش دراز میکشید و زن ۲۰ و خرده ای ساله، همون طور که بازو شو تکیه گاه سر پسرکش میکرد، کتاب داستان رو توی دست دیگه ش براش میخوند.

براش از داستان عاشقانه ی آدم برفی تنهایی میگفت که به خورشید وابسته شد. آدم برفی کوچولو میدونست خورشید یه دوست نیست، با این حال فریب گرمایی رو خورد که همیشه بهش محتاج بودㅡ این داستان بکهیونو یاد خودش مینداخت.

چانیول اولین کسی بود که بعد از مدت ها سعی کرد دست شو بگیره. وقتی کل ثروتش رو یه شبه از دست داد، چانیول تنها کسی بود که حاضر شد خونه خودشو در اختیارش بذاره و هرچند مدت کوتاهی بود، اما هیچ وقت به بحث ها و دعواهایی بکهیون راه مینداخت پا نداد و در ازای کارایی که میکرد هیچوقت چیزی ازش نخواست.

بکهیون همون بکهیون بود. بچه ای که هر روز زیرِ سهون شکنجه میشد، با این حال هیچ وقت دست هایی که به سمتش باز میشدند رو پس نزدㅡ اون برای بی نیاز بودن به محبت دیگران زیادی بچه بود و این کمبود قرار بود تا ابد روی شونه هاش سنگینی کنه.

روزی که چمدون هاش رو جمع میکرد، فقط به کسی فکر میکرد که برای اولین بار ارزشی برابر با ارزش یه انسان بهش داده بودㅡ نه با چانیول، نه به معلم سابقش و نه به هیچ کس دیگه ای.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻Where stories live. Discover now