-قسمتِ دوّم: تنفر؛ حقیقت یا دروغ؟

2.1K 404 264
                                    

چند روز گذشته؟

این سوالی بود که دقیقاً چند ثانیه بعد از باز کردن چشماش از خودش پرسید. سرش روی بالشت بود، دستاش کنار بدنش قرار گرفته بودن و نگاهش به سقف بالا سرش دوخته شده بود. طرح اژدهای بزرگی که روی سقف طلاکاری شده بود، باعث میشد نور قرمزی که از لایه ی پشتی ساطع میشد، سایه ی سرخ اژدها رو روی زمین بندازه.

اینجا کجاست؟

جایی مثل انباری یا یه اتاقک متروکه نبود. میتونست خاطرات قبل از بیهوشیش رو بخاطر بیاره، حمله ای که بهش شد و...

دستشو سمت پائین تنه ش برد و روی پهلوی چپش کشید. برآمدگی پانسمان رو روی استخوان لگنش حس میکرد. گردنشو پائین تر اورد با دیدن پارچه براق لحافی که روش کشیده شده بود، بیشتر از قبل باعث تعجبش شد. ابریشم اصل؟!

آرنجاشو به زور زیر بدنش برد با وجود دردی که نفسشو بند می آورد، روی تخت نشست. پلکاشو محکم روی هم فشار داد و لب پائینشو به دندون گرفت. نگاهشو به در اتاق دوخت. کل تنش از شدت درد عرق کرده بود و صورتش داغ شده بود.

پلکاشو روی هم گذاشت و سعی کرد با دم و بازدم سریعتر اکسیژن لازمو به ریه هاش برسونه. متوجّه چرخیدن دستگیره نقره ای در نشد. در به آرومی باز شد و صدای جیر جیر ملایمش حواس چانیول رو به خودش جلب کرد.

دختر جوونی رو دید که داخل یه دست لباس سفید و سیاه وارد اتاقش میشد. تو دستش یه سینی کوچیک فلزی گرفته بود و همونطور که وارد اتاق میشد برمیگشت تا درو ببنده. چند قدم وارد اتاق شد و وقتی سرشو بلند کرد و مردِ روی تخت رو بیدار دید تعجّب کرد.

نگاه چانیول مابین اجزای صورت دخترک به گردش درومد. بنظر میومد حتی ۲۰ سالشم نیست. دختر سرشو پائین انداخت و خیره به سینی ای که تو دستش بود نزدیک تخت چانیول اومد. سینی رو رومیز گذاشت و خم شد تا لیوان آبی که کنار ورق قرصا گذاشته بود رو با آب پر کنه.

"اینجا کجاست؟" صدای بمشو شنید اما سعی کرد اهمیتی نده. پارچو روی میز برگردوند و ورق قرصو برداشت تا یه حبه ازش بیرون بیاره.

اخمای چانیول، وقتی اونطور مورد بی توجهی یه خدمتکار قرار گرفت تو هم گره خورد. دختر خم شد تا لیوان آبو برداره اما وقتی انگشتای قوی مرد دور مچش حلقه شدن، لیوان از دستش زمین افتاد و شکست.

"نمیشنوی دارم باهات حرف میزنم؟؟؟؟؟" صدای داد چانیول دخترکو بیشتر ترسوند. سعی کنه دستشو از لای انگشتاش بیرون بیاره تمام تلاش هاش بیفایده بود.

چشماش از اشک پر شد و شروع کرد به التماس کردن:
"خواهش میکنم بذارید برم. من هیچ کارم" اشکای دخترک شروع به ریختن کردن اما این ذره ای برای چانیول مهم نبود. تا وقتی جواب نمیگرفت حاضر بود مچشو بقدری فشار بده که قطع شه. حلقه دستشو تنگ تر کرد.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora