"چیزای دیگه ای هم یادت میاد؟" چانیول یه مرتبه پرسید. قبل از این که به کریس فرصت حرف زدن بده ادامه داد. "مثلاً این که یئون الان کجاست؟"
سوالش توانایی اینو داشت که مرد بزرگتر رو برای چند لحظه ساکت نگه داره. با نگاه بهت زده و شکاک به چهره ی ناخوانای چانیول خیره شدㅡ چرا تو این شرایط همچین سوالی میپرسید؟
حالت چشمهای ی چانیول مشخص نمیکرد منتظر شنیدن چه جوابیه. این که کریس یه بی گناه رو به قتل رسونده بود حقیقتِ بیرحمانه ای بود. با این حال کریس نمیدونست چانیولی که امروز روبه روش ایستاده مثل گذشته به این موضوع واکنش نشون میده یا تغییر کرده.
هرچند نسبت به کاری که کرده بود به هیچ وجه احساس پشیمونی نداشت. در حقیقت این بکهیون بود که قبل از کریس با یه نقشه ی هدف دار سعی کرد تنها شخص مهم زندگیش رو ازش دور کنه و کاری کنه چانیول ازش متنفر شه. اون باعث شده بود چانیول عمیقاً آسیب ببینه و درد بکشهㅡ کریس حداقل به خاطر پسری عاشق بود این کارو کرده بود.
هرچند هیچ وقت برای امروز برنامه ریزی نکرده بودㅡ روزی که چانیول سراغ اون دخترِ بخت برگشته رو بگیره و کریس رو تو دوراهی سختی برای آشکار یا انکار حقیقت قرار بده. تنها خواسته کریس این بود که چانیولو کنار خودش نگه داره.و اگه قیمت نگه داشتن معشوقش در اعتراف به ریختن خونِ یه بیگناه بود این کارو میکرد و اگر نبود، نمیکرد.
"من..." دهنشو بدون فکر باز کرد. اما لحظه آخر به خودش اومد و جمله شو ناتموم باقی گذاشت. نمی تونست اجازه بده عشقی که به چانیول داره با عمچین دروغی خدشه دار شه.
"اون... مرده." پس بالاخره اعتراف کرد.
"من کشتمش."
وقتی نگاه کریس ازش گرفته شد، چانیول برای لحظه ای چشم هاشو بست و نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد. شاید اون لحظه کسی نبود که اونو بابت همچین واکنشی تحسین کنه. ولی فقط خودش میدونست شنیدن حقیقت از زبون کریس بیشتر از هرچیزی براش اهمیت دارهㅡ حتی بیشتر از قلبِ خودش که برای بیگناهیِ اون دختر به درد اومده بود.
"چرا؟" چانیول پرسید.
کریس سرشو بالا آورد. "بکهیون باعث شد از دستت بدم... میخواستم اونم درک کنه از دست دادن مهمترین شخص زندگیش چه حسی داره."
"اما اون دختر بی گناه بود." چانیول در جواب توجیحاتش گفت. از کریس ناراحت بود، هیچوقت راضی نبود دستش به خون یه بیگناه آلوده شهㅡ چون عاشقش بود.
"تو هم بی گناه بودی. اما اون تو رو هم بخاطر نفرتش نسبت به من بازی داد. چانیول ما عاشق هم بودیم... میدونم تو هم به اندازه من عذاب کشیدی و بدتر از من، چون فکر میکردی بهت خیانت شد-"
YOU ARE READING
༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻
Fanfiction─بکهیـون بعـد از سـهسـال به کـره برمیـگرده، بیخبر از این کـه کسـیکـه تو عمـارت پـارک منتظرشه چانیـول نیسـت، بلکـه همسـر سابقـشه کـه هنـوز طعــم شیــرینِ تنـشرو زیـر دندونهاش نـگه داشتــه.🍻 🛇هشدار🛇 قبل از شروعِ این بوک، فصل اول شو کامل بخونید...