«اوه! خوش اومدی عزیزم.»
بلافاصله بعد از ورود به عمارت، زنی میانسال به سمتشون اومد و با اغوشی باز از جونگکوک استقبال کرد. یونگی احتمال میداد که اون زن، مادر جونگکوکه.
بینی و ابروهاشون هم بی شباهت به هم نبود.
بلوز حریر سفید رنگی همراه شلوار و کفش های پاشنه بلند مشکی پوشیده بود و تو بغل پسرش زیادی کوچک بود.
نگاه یونگی قفل صحنهی بغل مادرو پسر بود که صدای اشنای مردی به گوشش رسید و باعث شد به سمت منبع صدا برگرده.
مرد کنار ستون ایستاده بود: روی پیشانیش چروک های محوی دیده میشد اما نگاه تیزی داشت. تک کت سرمهای رنگی پوشیده بود و دست به سینه به اونها نگاه میکرد. سری از سر تاسف تکون داد و به سمت یونگی اومد.
حدس یونگی درست بود؛ بار ها صدای اون مرد رو شنیده بود؛ میتونست بفهمه پدرجونگکوکه.
بارها صدای اون مرد رو شنیده بود: از ویدیو کال هایی که جونگکوک با پدرش داشت؛ صدای اون رو میشناخت. مرد صدای بمی داشت و بااقتدار به نظر میرسید.«عزیزم، مهمان داریم.»
جلوی یونگی ایستاد؛ دستش رو بالا اورد و باعث شد، پسر هم دستش رو بالا بیاره و لبخندی بزنه. چهرهی من اروم بود... اون رو یاد پدر خودش مینداخت: همونطور اروم و با اقتدار. مرد لبخندی بر لب داشت و باعث ایجاد جو بهتری میون خودش و یونگی میشد.
«اوه... مامان کافیه.»
زن از بغل پسرش بیرون اومد و بینیش رو بالا کشید. معلوم بود اشک ریخته اما هیچ اسیبی به ارایش سادهش: خط چشم نازک و رژ لبی تقریبا هم رنگ لبش؛ نرسیده بود.
جونگکوک به ارومی خندید. اجزای صورتش به خاطر رفتار مادرش در هم رفته بود اما لبخندی از سر ذوق بر لب داشت.
زن به سمت یونگی برگشت و با لبخندی دستش رو بالا اورد و خطاب به یونگی گفت:
«خوش اومدی عزیزم... یونگی؟ درسته؟»
یونگی، لبخندی زد و به جای اینکه با زن دست بده، دستش رو گرفت و یک قدم به جلو برداشت، دست زن رو به لبش نزدیک کرد و بوسه ای روی اون کاشت. صدای دلنشین و اروم خندهی زن به گوشش رسید و بعد از پایین اوردن دستش گفت
«درسته... مین یونگی.»
زن به سمت پسرش: جونگکوک برگشت و همونطور که به یونگی اشاره میکرد با خندهی ارومی گفت
«از دوستت خوشم اومد. خیلی خوشم اومد.»
یونگی به ارومی خندید اما پسر کوچکتر تنها به لبخندی قناعت کرد. مرد میانسال: پدر جونگکوک با دست به سمت چپش اشاره کرد و گفت
«اینجا واینستید پسرا. جونگکوک، یکی برای دیدنت اینجاست که خیلی دلتنگت بود.»
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و لبخندش محو شد. به وضوح شوکه شده بود و این از دهان بازش قابل تشخیص بود. اون از کره خاطرات خوشی نداشت؛ همینطور هم از ادماش... اون میدونست هر کسی که منتظرشه؛ فردی نیست که خودش هم از دیدن اون خوشحال بشه. زمانی که در این عمارت زندگی میکرد و داخل کره سکونت داشت؛ هیچکدوم از اطرافیانش رفتار خوبی نداشتن و نمیخواست حتی یک نفرشون رو یک بار دیگه ببینه.
YOU ARE READING
hallucination | تــوهـم
Fanfiction༆ 🕯 • فیک || Hallucination • نویسنده || LeeTelma • وضعیت || Full • کاپل || Vkook • ژانر || انگست، درام، روانشناسی، بی دی اس ام. -یه بار با دوست داشتنت، نه تنها خودمو، بلکه کل دنیامو همراه خواهرم به اتش کشیدم و یه جهنم واسه خودم ساختم... فقط چون دوس...