Cp:7

1K 164 25
                                    

"ببین، دارن میان شروع کن"

پسر کوچکتر بدون اینکه حتی نگاهی به تهیونگ بندازه زیر لب اطلاع داد و با نگرانی به سمت پرستار و پزشکی که به سمتشون میومدن رفت.

تهیونگ هنوز هم از کاری که قرار بود انجام بدن متعجب بود فقط چشمانش رو روی هم فشار داد و دستش رو روی شکم و بخشی از پلوش قرار داد. به سمت دیوار رفت و از قصد، به جای اینکه روی صندلی های چیده شده کنار دیوار بشینه، زمین رو برای نشستن انتخاب کرد و به دیوار پشتش تکیه داد... عاجزانه چشمانش رو روی هم فشار داد و ناله‌ی دردناکی که فقط خودش و جونگکوک میتونستن منظور اصلیش رو بفهمن از لای لب هاش بیرون اومد و لب زد

"درد داره... اه-درد داره"

سرش رو به سمت چپ متمایل کرد و کمی بعد ناله‌ی بلند تری سر داد تا به گوش هر سه نفری که به سمتش میومدن برسه.

نمیخواست به جونگکوک نگاه کنه و به دقیقه نکشه به خنده بیوفته و عملی کردن فانتزی پسر کوچکتر رو خراب کنه! هنوز هم تو شوک بود. جونگکوک رسما پیشنهاد سکس تو بیمارستان رو بهش داده بود اون هم بعد گذشت چندین سال... و هیچ چیز باعث نمیشد که تهیونگ این پیشنهاد وسوسه انگیز رو رد کنه. هیچ چیز!

"اه جونگکوک- کوک- درد دارم... خیلی درد داره"

نفسش رو برای چند ثانیه حبس کرد تا به گونه‌هاش رنگ ببخشه و کمی واقعی تر وضعیتش و درد کشیدنش رو جلوه بده. نا خواسته سرش رو بالا اورد و به جونگکوک نگاه کرد... حالا پسر کوچکتر به همراه یک پزشک و پرستار بالای سرش ایستاده بودن. لبش رو به ارومی گزید و با چشم هایی که به حالت خمار در اورده بود به اون نگاه کرد. به تندی نفس کشید و در همون حال دوباره با منظور تکرار کرد.

"اه- کوک... درد دارم... درد داره-اه"

دهانش رو باز گذاشت و پاهاش رو بیشتر به شکمش چسبود و به خودش پیچید.

پزشک خم شد و با دست راست، یکی از دست‌های تهیونگ رو گرفت و کمی بالا برد. دست دیگرش رو روی پهلوی پسر فشار داد و در همون حال از تهیونگی که شروع به داد کشیدن کرده بود پرسید.

"این بخش درد دارید؟"

تهیونگ دهانش رو باز کرده بود و در همون حال با بیشتر شدن فشار دست پزشک صدای دادش هم بلند تر میشد و در همون حال به جونگکوک خیره شده بود. به خاطر حبس کردن نفس، گونه‌ش رنگ گرفته بود و پیشونیش به خاطر اخم غلیظی چین خورده شده بود.

پزشک ایستاد و در حالی که نگاهش رو بین تهیونگ و جونگکوک ردو بدل میکرد خطاب به پسر کوچکتر توضیح داد.

"باید با معاینه‌ی درست تشخیص بدم"

برگشت و خطاب به پرستار گفت

"کمکشون کن بایستن و به یکی از اتاقا انتقالشون بدید. احتمال میدم تشخصی فعلیم درست باشه اما باید معاینه بشن. در صورت نیاز برای عمل اماده میشیم"

تهیونگ چشمانش رو درشت کرد و برگشت تا به جونگکوک نگاه کنی... بی حواس با خشم گفت

"جونگکوک من میکشم-..."

اما میون صحبتش شروع به داد کشیدن کرد و چشمانش رو بست. لعنتی به حواس پرتیش فرستاد و با دست، پهلوی چپش رو گرفت و گفت

"درد دارم"

پرستار به سمتش اومد و یک سمت تهیونگ رو گرفت تا کمکش کنه بایسته. پسر کوچکتر هم به سمتش قدم برداشت و با قورت دادن خنده‌ش به پسر کمک کرد تا روی ویلچربشینه و به یکی از اتاق ها بره.

به یکی از اتاق های نزدیک انتقالش دادن و روی تخت خوابید. پرستار با گفتن"تا چند دقیقه‌ی دیگه برای معاینه میان بعد میتونم از ارامبخش استفاده کنم. تا اون زمان باید تحمل کنید" از اتاق خارج شد و باعث شد تهیونگ به سرعت از روی تخت بلند بشه و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت بگه.

"الان معاینه میکنه میفهمه چیزیم نیست"

جونگکوک سری تکون داد و دستش رو زیر چونه‌ش قرار داد. در همون حال به پسر بزگتر گفت.

"فعلا بخواب"

نگاهش رو دور اتاق چرخوند و در همون حال شروع به فکر کردن کرد. اتاق پر شده بود از یک تخت ابی رنگ که گوشه‌ی دیوار، کنار درب قرار داشت و کنار تخت، کمدی بزرگ به رنگ سفید بود و درست کنارش، درب کوچیک سرویس بهداشتی...

با دیدنش از جا پرید و باعث شد داد خفه‌ای از گلوی تهیونگ خارج بشه. دستاش رو روی هم میکوبید و میخندید..‌‌. به تخت نزدیک شد و با هیجان گفت

"نمیذاریم معاینه‌ت کنن"

تهیونگ ضربه‌ی نه چندان ارومی به پیشونی خودش زد و دوباره روی تخت خوابید. با دروموندگی پلک‌هاش رو روی هم قرار داد و نالید.

"نمیشه از اینجا بریم؟"

چشمانش رو باز کرد و به پسر کوچکتر که بالای سرش با ابروهایی بالا پریده ایستاده بود نگاه کرد و منتظر جوابش موند... گرچه نیشخند روی لب های جونگکوک، ابروهایی بالا پریده‌ش و برق چشماش به خوبی جوابش رو نشون میداد.

"این متفاوته!"

جونگکوک با اعتماد به نفسی که تو صداش موج میزد گفت و دستاش رو بالا اورد. پسر بزرگتر با چشمانش درشت شده و تعجب گفت

"تو دردسر میوفتیم"

صداش بالا تر رفته بود و باعث شد صدای جونگکوک هم با گفتن حرف بعدیش، بلند تر از قبل بشه.

"همیشه دوست داشتم مثل یه بیمار روی تخت بیمارستان بخوابم و تو معاینه‌م کنی"

"جونگکوک! مطمعنا گیر میوفتیم. میدونی اگه بفهمن تو بیمارستان میخوایم چی کار میکنیم چی میشه؟"

"مهم نیست من میخوام رو همین تخت به‌فاک برم و فکرشم نکن از این تصمیم منصرف بشم"

"میتونم روی میز دفترت تو کمپانی خمت کنم و به فاکت بدم چرا بیمارستان؟"

درب اتاق باز شد و با ورود پرستار تازه متوجه شدن چند دقیقه‌ست مشغول  بحث و داد زدن سر هم‌دیگه‌ان.

هر دو نگاهشون رو به پرستار دادن و لبخند مسخره‌ای روی لب‌هاشون شکل گرفت. پسر کوچکتر شروع کرد به توضیح دادن و تهیونگ دوباره با قرار دادن دستش روی پهلوش، روی تخت خوابید و شروع کرد به ناله‌کردن.

"خیلی درد داره... نمیتونست تحمل کنه برای همین عصبی شده بود."

لبخندی به دختر زد و دست به سینه‌ایستاد. پسرتار ابرویی بالا انداخت و به ارومی گفت.

"شما باید کارای پذیرش رو انجام بدید... منم دوستتون رو برای عکس برداری اماده میکنم. پزشک لیم اینطور خواستن"

جونگکوک یک قدم به تهیونگ نزدیک شد..‌. به سمتش برگشت و طوری که کاملا به پرستار پشت کنه و حرکاتش رو نبینه، جلوی تخت ایستاد. دستاش رو بالا اورد و جلوی بدنش، به نشونه‌ی التماس نگه داشت. اجزای‌ صورتش رو در هم کشیده و بی صدا لب‌هاش رو باز و شروع به خواهش کردن.

******

نمیدونست چند ساعته منتظر جونگکوک، روی مبل نشسته و داخل سکوت خونه غرق شده... پسر کوچکتر هیچ اطلاعی نداده بود و قرار هم نبود امشب بر نگرده. اما حالا یونگی چند ساعت با نگرانی و تماس های بی پاسخ و دل نگران منتظرش نشسته بود.

دست خودش نبود... هر چقدر هم که این خصوصیتش رو نشون نمیداد، اما در مقابل هر نوع خطری که پسر رو تهدید میکرد می‌ایستاد. این مربوط به الان نبود... نه! اون چند سال قبل، با پسر شکسته‌ای اشنا شده بود که تلاش میکرد تا از نو بسازه و تمام وجودش رو برای رسیدن به هدفش صرف کرد و از همون زمان برای محافظت از پسر هر کاری میکرد.

پسر، نگاهش رو به ساعت مشکی رنگ پیچیده شده دور دستش داد و نفسش رو با حرص به بیرون فرستاد. ایستاد تا به سمت اتاقش بره و بعد از حمام کوتاهی غدایی سفارش بده و برای چندمین شب به تنهایی بخوره.

به سمت اتاقش قدم بر میداشت اما با پیچیدن صدای اروم زنگ درب ورودی متوقف شد و با قدم های بلندی به سمت درب رفت... دستش رو روی دستگیره‌ قرار داد و اماده بود تا حرف هایی مثل"باید بهم اطلاع میدادی" رو اویزه‌ی گوش های جونگکوک کنه اما با باز کردن در با پسری که اسمش رو ابلیس خطاب میکرد رو به رو شد.

جیمین... پشت درب ایستاده بود. دستش رو بالا اورده بود و تکون میداد. لبخند روشنی روی لبش داشت و تو ژاکت قرمز رنگ و تیشرت و شلوار مشکی رنگش میدرخشید.

"اوه!"

یونگی گفت و قبل از اینکه زمان حرف زدن به پسر بده، درب رو بست و به درب بسته شده تکیه داد.

میدونست نباید موجود دردسر سازی مثل جیمین رو به خونه‌ی مشتکرشون راه بده.‌‌..به خوبی از عکس العمل جونگکوک با خبر بود.

اما این رفتار به دور از ادب بود و به قانون های زندگی یونگی هیچ شباهتی نداشت.‌.‌. نفس عمیقی کشید و با کلافگی، درب بسته شده رو باز کرد و لبخند کجی روی لبش شکل گرفت.

"عذر میخوا-"

جیمین میون حرفش پرید و با صدای اروم و چشمانی که مدام در حال حرکت بودن گفت.

"جونگکوک ازم خواست بیام... به خواست خودم نیومدم"

یونگی دهان باز کرد تا سوال های فراوونی که از سر تعجب به سمتش هجوم اورده بودن رو یکی یکی بپرسه و پسر کوتاه تر رو زیر انبوه سوال‌های مختلفش له کنه اما فقط یک کلمه از دهانش خارج شد.

"اوه!"

به خودش لعنتی فرستاد که چرا حرفی نمیزنه. کنار رفت تا جیمین وارد بشه. ناخواسته به لباس‌هایی که پوشیده بود نگاه انداخت. وقتی از مرتب بودن کت توسی رنگ و شلوار جذب و پیرهن مشکی رنگش مطمعن شد پشت سر پسر کوتاه تر قدم برداشت. به سمت مبل‌ها رفت... پسر از پشت، زیادی کوچیک بود. یونگی نمیتونست لقب'جا سوئیچی' رو بهش نسبت نده.

روبه‌روی جیمین، روی مبل نشست و نگاهش رو از پسر دزدید.

"جونگکوک هنوز برنگشته"

جیمین با تعجب به پسر نگاه کرد... جونگکوک خواسته بود همدیگه‌رو ببینن و اینکه حالا نیست و به خونه بر نگشته نگرانش میکرد... از اینکه دوباره هم رو میدیدن خوشحال بود و از اینکه پسرکوچکتر پشیمون شده باشه میترسید.

"اوه... تو- تو فکر میکنی جونگکوک پشیمون شده و نمیخواد منو ببینه؟"

یونگی نگاهش و به پسر داد و به سرعت جواب داد.

"نه... نه اینطور نیست حالا که فهمیدم خودش خواسته تو رو ببینه، اگه پشیمون میشد ازت میخواست امشب به اینجا نیای"

وقتی حرفش رو تموم کرد دوباره نگاهش رو از پسر دزدید...‌ از کی فرد مقابلش رو وقتی برای اولین بار با هم مکالمه‌ای رو شروع کردن 'تو' خطاب میکرد؟

این هم بر اساس چهار چوب های قوانین زندگی یونگی به دور از ادب بود... اما حالا که حرفش رو زده بود پس از این موضوع گذشت و موبایلش رو روشن کرد.

"دوباره باهاش تماس میگیرم."

وارد لیست مخاطبینش شد و شماره‌ی جدید جونگکوک رو پیدا کرد. برای بار چندم در این یک ساعت لمسش کرد و موبایل رو کنار گوشش قرار داد و به صدای بوق های پی در پی گوش داد.

"به توام خبر نداده که امشب نمیاد؟... یا دیر تر از شب‌های قبل میاد؟"

جیمین با نگرانی پرسید... دست خودش نبود؛ دیگه دوست نداشت اتفاقی برای جونگکوک بیوفته. با هر خبری نگران تر از قبل میشد.

یونگی بی حواس جواب پسر رو داد.

"خبر نداده... حالا که کسی رو برای شام دعوت کرده باید تا الان بر میگشت."

جیمین به پرسیدن سوال های از سر کنجکاویش ادامه داد.

"سابقه داشته بی خبر شب رو بیرون بگذرونه؟"

یونگی با اخم ظریفی بین ابروهاش دوباره شماره‌ی پسر کوچکتر رو گرفت و در همون حال بی حواس به سوال جیمین جواب داد.

"نه. همیشه خبر میداد. به تماسمم جواب نمیده"

نباید به راحتی مثل کسی که سال‌ها میشناسمت با جیمین حرف میزد و تمام اطلاعات رو میداد.

"چند بار تا حالا تماس گرفتی؟"

"خیلی. قرار بر این شده بود که هر وقت شب رو بر نمیگرده بهم خبر بده تا من به کار‌های خودم برسم اما الان به تماسامم جواب نمیده"

"من دارم نگرانش میشم"

"منم دا-..."

یونگی گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد و خواست برای یکباره دیگه شماره‌ی پسر کوچکتر رو لمس کنه اما قبل از اینکه جمله‌ش رو به طور کامل به زبون نیاره ساکت شد و انگشتش از حرکت ایستاد... از کی تا به حال با کسی اینطور راحت حرف میزد و به سوال‌هاش جواب میداد... از کی احساساتش رو اینطور برای فرد غریبه و پلیدی مثل جیمین به زبون میاورد؟

به زمین خیره شد و خواست جلوی خودش رو بگیره تا با پسر مقابلش گرم نگیره... مگه تا به حال چندین بار جیمین رو لعنت نکرده بود؟

صدای باز شدن درب ورودی تو فضای ساکت خونه پیچید و باعث از بین رفتن وجو سنگین بین دو پسر شد... حالا دیگه سکوتی وجود نداشت... صدای بلند خنده‌ی دو پسر جوون داخل خونه پخش شده بود.

یونگی با دیدن اون دو نفر چشمانش درشت شد و با تعجب لب زد

"جونگکوک!"

پسری که همراه جونگکوک بود خنده‌ش رو متوقف کرد و به سمت یونگی برگشت... لباس بیماستان پوشیده بود... لباسی سفید رنگ با طرح های ریزی که از این فاصله برای یونگی قابل مشاهده بود.

"هیونگ..."

جونگکوک با نیش باز گفت و باعث شد جیمین با شنیدن صداش بایسته و خودش رو به پسر کوچکتر نشون بده اما با دیدن فرد همراه کوک دهانش باز و چشمانش درست مثل یونگی درشت شد.

"تهیونگ!"

امکان نداشت... نه نباید اینطور میشد! نباید اجازه میداد تهیونگ دوباره به جونگکوک نزدیک بشه و زندگیش رو نابود کنه.

"یادم رفته بود برای امشب جیمین رو دعوت کردم"

صدای اروم جونگکوک به گوش هر سه‌شون رسید. مگه وقت گذروندن با تهیونگ اجازه میداد چیزی یادش بمونه؟

hallucination | تــوهـمWhere stories live. Discover now