Cp:3

1.5K 218 28
                                    

وارد باغ شد. امروز به دلیل هوای خوب سئول عکس برداری برای شو جدید داخل باغ انجام میشد... باغی با فاصله‌ی طولانی خارج از شهر اما این دلیل نمیشد جونگکوک‌، تسلیم بشه و همراه تیم عکس برداری به بهانه‌ی نظارت روی کار از کمپانی خارج نشه و همراهشون به اینجا نیاد.
چشمش مدام اطراف رو زیر نظر داشت و قلبش به دلیل مسخره‌ای داخل سینه‌ش با شتاب بالایی میکوبید. دلتنگی؟ تنفر؟ بین این دو حس گیر افتاده بود و نمیخواست باور کنه دلیل تپش قلبش تنفر نیست. اون دلتنگ بود، دلتنگ کسی که زندگیش رو نابود کرد.
مسخره بود! اما چشم‌هاش که مدام دنبال چیزی میگشت. سرخ شدن گونه‌اش، سر شدن دست‌هاش سردرد خفیف و تثپش قلبش فقط نشون از دلتنگیش بود.
پیرهن چهار خونه‌ی زرد و مشکی همراه جین مشکی رنگی پوشیده بود و استین پیرهنش رو هر چند ثانیه یکبار بی دلیل بالا میداد و یکجا بند نمیشد... مدام میون عکس بردار ها در حال رفت و امد بود و از ساعت مچی مشکی رنگ دور مچش ساعت رو چک میکرد تا دقیقه به دقیقه تاخیر تهیونگ رو زیر نظر داشته باشه.

««اومدن!
صدای یه دختر به گوشش رسید و تمام سر ها به سمت درب ورودی بزرگ باغ برگشت... از جمله جونگکوک. احمقانه بود اما جونگکوک با دهنی باز به تهیونگ که با ماشین جنسیس وارد باغ شد زل زده بود.
احساس کرد تپش قلبش یکباره متوقف شد و خشکش زد. نباید اینطور با دهنی باز و چشمانی که از حالت عادی کمی درشت تر بود به تهیونگ زل میزد. پنجره‌ی ماشینش پایین بود برای همین به راحتی صورت و بخشی از کت طوسی رنگش رو میدید. موهای مشکی رنگ و تقریبا بلندش بیش از حد جذابش کرده بودن. دزدین نگاه ازش کار سختی بود... یا شاید هم فقط جونگکوک این حس رو داشت. چرا که تمام کراکنان مشغول کارشون بودن و حالا که دیدن تهیونگ بلاخره سر صحنه‌ی عکس برداری حاضر شده هیچ اهمیتی به حضورش نشون نمیدادن.
جونگکوک به خودش اومد و قبل از اینکه تهیونگ، از ماشین بیرون بیاد، نگاهش رو از اون گرفت. دهانش رو بست و سعی کرد با نفس های منظم خودش رو اروم کنه. استینش رو یکباره دیگه بالا کشید و لبخندی زد. لبخندی که چند بار قبل از طبیعی جلوه دادنش روی لباش نقش بسته و دوباره محو شد اما موفق شد با لبخند گرم و طبیعی که حال درونش رو نشون نمیداد به سمت تهیونگ برگرده.
پسر بزرگتر: تهیونگ، از ماشینش پیاده شده بود و بدون توجه به جونگکوک به سمت ساختمون قدم بر میداشت... اگه وارد ساختمون میشد قطعا برای تعویض لباس زمان زیادی میبرد و جونگکوک نمیتونست خودش رو نشون بده. خواست قدمی به سمت تهیونگ برداره و متوقفش کنه اما طی یک تصمیم ناگهانی منصرف شد.
دیدار جنجالی تری میخواست... دیداری که خاطره‌اش همیشه داخل قلب تهیونگ باقی بمونه. پس بی هیچ حرکتی به اون نگاه کرد که با گردنی صاف و قدم هایی اروم به سمت ساختمون میره. کت طوسی و شلوار هم رنگ همون کت پوشیده بود و دفتری با جلد چرم بزرگ داخل دستاش بود و داخل دست دیگه‌ش پالتوی‌ مشکی رنگ و بلندش رو حمل میکرد.

«رنگ کرمش رو بده. برای عکاس برداری تو این نور جلوه‌ی بهتری داره.»
تهیونگ، روی صندلی نشسته بود و بعد از سفت کردن گره‌ی استین لباسش رنگ کرم شلوار مورد نظرش که خواسته بود از پشت، توسط دست مردونه و پر از تتویی کنارش قرار گرفت. برنگشت تا به مرد نگاه کنه و در همون حال گفت
«کفشی که داخل طرح تحویلتون دادم رو اماده کنید.»
صدای مرد که هنوز هم پشتش ایستاده بود به گوشش رسید
«کفشی که طراحی کردید برای شو، برای این عکس برداری استفاده نمیشه. از لیست لباس های عکس برداری حذف شده»
تهیونگ اخمی کرد. دکمه‌های پیرهنش رو بست 
«من به عنوان طراح لباس های منتخب برای شو کریسمس رو اینطور طراحتی و انتخاب کردم... از کی با طرح های انتخابی من مخالفت میشه؟»
دست به سینه ایستاد و به سمت مرد برگشت. چهره‌ی عصبی... اخم غلیظ بین ابروهاش... لب های خط شده‌ش یکباره به حالت دیگه تغییر کرد.
امکان نداشت... امکان نداشت پسری که رو به روش با دست هایی تتو شده و موهایی به رنگ مشکی و پیرهنی چهار خونه و بدنی ورزیده ایستاده جئون جونگکوک باشه.
پسر با لبخندی بهش نگاه میکرد و انگاری خودش رو کنترل میکرد تا از دیدن دهان باز تهیونگ و چهره‌ی احمقانه‌ش به خنده نیوفته.
خوب بود... از اولین ملاقاتشون راضی بود. با لبخند از سر تمسخرش همونطور که دستانش جلوی سینه‌ش به هم گره خورده بودن یک قدم به سمت تهیونگ برداشت و به خاطر فضای کوچک و بسته‌ی اتاق با فاصله‌ی کمی ازش قرار گرفت.
دستش رو روی دکمه هایی که تازه توسط تهیونگ بسته شده بود قرار داد و یکی یکی بازشون کرد. پسر بزرگتر شوکه شده... مات و مبهوت به جونگکوک زل زده بود و مثل احمق ها با دهنی باز تمام اجزای صورتش رو زیر نظر داشت بدون اینکه توجهی به پیرهن باز شده‌ش داشته باشه و اهمیتی به دیده شدن پوست سفید و بی عیبش توسط اون بده.
لبخند جونگکوک جاش رو به شیخندی داد و چشماش که تا حالا روی دکمه ها بود رو به چشم های تهیونگ داد.
قیچی کوچکی که همیشه داخل جیب لباساس به همراه داشت رو بیرون اورد و دکمه ها رو یکی بعد از دیگری از لباس جدا کرد. درهمون حال با صدای رسا و با اقتداری گفت
«از دکمه های زردقلم برای این نوع کار استفاده نکن. رنگ کرم داخل طرحت داری و این نوع دکمه اصلا خوب نیست. از دید یه طراح برجسته به کارت نگاه نکن تا این نقص هارو نداشته باشی... بهتر نبود به جای چشم بسته انتخاب کردن با سلیقه‌ی شخصی خودت از دید افراد دیگه ام به کار نگاه میکردی؟ این کار نقص داره و نقصش هم از تو که طراح اصلیو یکی از مدل های معروف کمپانی هستی انتظار نمیره. برای انتخاب دکمه ها طرح ها مختلف رو روی کار تصور کن و بهترین رو انتخاب کن... نه بر اساس سیلقه‌ی شخصی بلکه از روی ایجاد هارمونی. برای این کار به دکمه‌ئ یووی احتیاح داشتی. بی دقتی کافیه» 
با اینکه میدید تهیونگ روی زمین صیر نمیکنه اما کمی عقب کشید و دکمه ها رو روی زمین پرت کرد. دست به سینه ایستاد و نیشخند کنایه امیزی روی لبش شکل گرفت. سرش رو به طرفی کج کرد و به تهیونگ که حالا با باز شدن پیرهنش پوست سفیدش رو در معرض دید قرار داده بود نگاه کرد.
«چیزی شده جناب کیم؟!»
دهان تهیونگ بازشد و خواست حرفی بزنه اما صدایی از خودش تولید نکرد و فقط، دهانش رو باز و بسته کرد. بی هیچ نتیجه‌ای دستش رو بالا اورد و با شگفتی روی دهانش قرار داد. برای چند ثانیه به جونگکوک زل زد و چهره‌ش رو از نظر گذروند... هنوز باور نمیکرد. اینکه هرزه‌ی دوران دبیرسنتانش رو اون هم در محل کارش بعد از سال ها ببینه لرزه به تنش مینداخت. هرزه‌ش زخم خورده بود. زخمی عمیق توسط سلاحی به اسم کیم تهیونگ روی تنش باقی مونده بود و تهیونگ مطمعن بود اون پسر بی دلیل الان، رو به روش نایستاده اما رفتار اون چیزدیگه ای رو نشون میداد.
جونگکوک با نیشخندی کنایه امیز جلوش، دست به سینه ایستاده بود و به اون نگاه میکرد اما نه  با چهره‌ای ترسناک... نه. اون دقیقا مثل دوستی قدیمی که بعد از سال ها نزدیک ترین دوست دوران دبیرستانش رو ملاقت کرده و از دیدنش به یاد خاطرات خنده دار و زیباشون افتاده بود به چهره‌ی احمقانه‌ی دوستش میخندید.
دستانش رو پایین اورد و بلاخره زبون بازکرد و فقط کلمه‌ای از دهانش خارج کرد
«تو...»
جونگکوک نزدیک شد و بلافاصله تهیونگ رو در اغوش گرمش کشید.
صدای خنده‌ی جونگکوک به گوشش رسید و بعد از اون با دهنی باز به حرف‌هاش گوش داد
  «اره برگشتم و میخواستم تورو ببینم. درسته بهترین راه برای حل تمام مشکلات فراموش کردنه اما نمیتونستم فراموشت کنم. تمام خاطرات بدمون رو از خاطرم پاک کردم اما خود تو؟ بذار اینطور یادم بمونه که بهترین دوست دوران دبیرستان تو بودی»
تهیونگ شوکه بود. اون از اواخر دوران حضور جونگکوک داخل زندگیش پسری رو به یاد داشت که دیوانه وار عاشقش بود و مثل یک هرزه هر کاری برای داشتنش میکرد اما این پسر؟ این میزان تغییر غیر ممکنه بود.
دهانش رو بست و با تردید، دستش رو بالا اورد و روی کمر جونگکوک کشید و بلاخره حرفی زد
«خوشحالم که حالت خوبه جونگکوک»
پسرکوچتر ازش فاصله گرفت و از بغلش بیرون اومد اما همچنان دستانش رو روی شونه های تهیونگ قرار داد و با اخمی نمایشی گفت
«وقتی صدام رو به یاد نیاوری فکر کردم حتی اسمم به یاد نداری»
تهیونگ به ارومی خندید... خنده‌ای مصنوعی و به دور از هر نوع حسی. جونگکوک ازش جدا شد و لبخندش رو جمع کرد. برای اولین قدم به خوبی پیش رفته بود: رفتاری دوستانه و گفتن اینکه همه‌ی خاطرات بد رو فراموش کرده.
استین پیرهنش رو بالا کشید و با انگشت به لباس تهیونگ اشاره کرد.
«زود لباست رو ببند تهیونگ. درسته دوست قدیمی مدیرت هستی اما دلیل نمیشه اینطور بی دقتی کنی. دکمه های جدید رو جایگزین کن و خیلی زود سر صحنه‌ی عکس برداری حاضر شو. دیگه نمیخوام چنین بی دقتی هایی ببینم. من کار حرفه‌ای رو از تو انتظار داشتم اما این چیزی که میبینم...؟! اصلا خوب نیست.»
تهیونگ نیشخندی زد و چشمی چرخوند. با اعتماد به نفس دست به سینه ایستاد و شروع کرد به حرف زدن
«میخوای بگی از دیدن بدن من خوشت نمیاد؟»
لبخند از سر احترام جونگکوک محو و جاش رو به اخم کم رنگی داد. با لحن جدی و قاطع‌ای شروع به حرف زدن کرد
«احترام رو حافظ کن و جایگاهت رو بدون. اینجا باید کار کنی وهیچ دلیلی وجود نداره که مدیرت از دیدن بدنت لذت ببره. این اشتباه هم نا دیده میگیرم. عجله کن وقت نداریم»
برگشت و درب اتاقک رو باز کرد اما قبل از خارج شدن و تنها گذاشتن تهیونگ، برگشت و گفت
«استفاده از اون کشف ها رو من ممنوع کردم.»
منتظر نموند، از اتاقک خارج شد و تهیونگ رو تنها گذاشت.
پسر مات و مبهوت به درب بسته شده زل زده بود... دستانش مشت و یکباره به سمتی برگشت و رگال پر از لباس کنارش رو با شتاب هل داد و فریادی بی توجه به محیط اطرافش زد.
نفس نفس میزد و به زمین سرد اتاقک زل زده بود. به سمت چپ برگشت و موبایلش رو از روی میز چسبدیه به دیوار برداشت. با انگشت هایی که میلرزید و ابرویی که به دلیل عادت عصبیش بالا میپرید شماره‌ای اشنا رو از میون مخاطبینش پیدا و لمس کرد.
صدای چند بوق رو شنیدن و بعد از اون صدای جیمین داخل گوشش پخش شد
«مگه نگفتی حالش بده؟ مگه نگفتی انگلیسه و بر نمیگرده... مگه نگفتی؟»
سعی میکرد صداش رو کنترل کنه اما بی فایده بود. صدای جیمین که به راحتی کلافکی رو بازتاب میداد داخل گوشش پخش شد
“گفتم... میبینی که برگشته. نمیخواستم باهات تماس بگیرم باید اینطور وحشت زده میشدی. بذار خیلی واضح بگم تهیونگ. من مثل چند سال پیش نیستم... جونگکوک مثل چند سال پیش نیست. درست رفتار کن. اون هرزه‌ی تو نیست تهیونگ"
تهیونک خنده‌ی عصبیی سر داد و چنگی به موهاش زد. عصبی بود... از اتفاق های غیر منتظره متنفر بود
«اون دیوونه منو میکشه. اون لعنتی منو باعث مرگ خواهرش میدونه جیمین. هرزه؟ جونگکوک کاری کرد خفه شم...»
جیمین به ارومی خندید و گفت
“جونگکوک تغییر کرده تهیونگ. باهاش درست رفتار کن تو سال ها قبل به اندازه بهش اسیب رسوندی. لطفا مراقب رفتارت باش"
تهیونگ موهاش رو کشید و با چشمانی که درشت شده بودن و صدای بلندی گفت
«این حرفارو دوباره تکرار نکن جیمین. من بهش اسی نرسوندم اون خودش خواست همراه ما باشه.»
جیمین نفسش رو با حرص بیرون داد و تهیونگ میتونست حدس بزنه چشمانش رو چرخونده.
“حرف زدن درباره‌ی گذشته چیزی رو تغییر نمیده. فقط درست رفتار کنی... تو عادت کردی با جونگکوک مثل یه هرزه رفتار کنی اما این عادت رو ترک کن تهیونگ. برای یه بارم که شده با اون مثل بقیه رفتار کن"
تهیونگ خنده‌ی عصبیی سر داد و با تمسخر گفت
«تو راجب من چه فکری کردی جیمین؟ من نمیخواست بلایی سرش بیاد. معلومه بعد از اسیب هایی که دیده خوب رفتار میکنم.»



hallucination | تــوهـمWhere stories live. Discover now