"خوشمزهاست؟"
یونگی سرش رو خم کرد با خیره شدن به دهن جونگکوک که در حال جویدن غذا مدام حرکت میکرد پرسید.
جونگککوک همهی غذای داخل دهانش رو جوید و از مزهی خوبش، صدایی به رضایت از دهانش خارج کرد. به یونگی خیره شد و در حالی که ابرویی بالا انداخته و دستش رو روی میز و چونهاش رو روی دستش قرار داده بود پرسید.
"سفارش دادی؟ یا این هنرم داشتی و من ازش بی خبر بودم. اگه میدونستم زود تر از این خونهام رو باهات یکی میکردم مرد!"
خندید و بلافاصله بعد از اتمام حرفش شروع به خوردن کرد. صدای یونگی بلند شد و اون در حالی که از غذا لذت میبرد به کلماتش گوش سپرد.
"خوشت اومد؟"
با خیال راحت و اسودگی به پشتی صندلیش تکیه داد و لبخندی زد. از فرصت استفاده کرد و با تردید پرسید، "اگه بخوای میتونم هر روز برات غذا درست کنم"
امیدش، در لحظه با تکون خورد سر جونگکوک به نشونهی نه از بین رفت و لبخندش هم همراه امیدش محو شد... چرا نه؟
دهانش از ناراحتی باز موند و با دلخوری سوالی که داخل ذهنش پیچیده بود رو پرسید، "چرا نه؟"
جونگکوک از ابی که روی میز، کنار دستش بود جرئهاس نوشید و با خیره شدن به یونگی، در جواب گفت، "من که از دست پختت خوشم اومد... اونم خیلی زیاد! اما برای تو سخته"
لبخندِ روی لب های یونگی به سرعت دوباره به جای اصلی خودش برگشت و با خوشحالی گفت، "نه! سخت چرا؟ از این به بعد من غذا رو میپزم"
حالا میدونست با این بهانه دارو هارو به راحتی به خورد جونگکوک بده... البته فعلا!
**********
چشمهاش رو باز کرده بود و با تعجب و سردرگمی به اطرافش نگاه میکرد... دستش رو بالا و روی سرش قرار داده بود تا شاید با فشردنش باعث کم شدن سردردش بشه.
پلکهاش در حدی سنگین شده بودن که برای باز شدن مقامت میکردن. اما روشن بودن هوا نشون میداد که باید هر چه سریع تر از تخت گرمش بیرون بیاد... هر چقدر که فکر میکرد به یاد نمیاورد بعد از خوردن غذا کی به چنین خواب عمیقی فرو رفته.
افکارش اروم گرفته بود... میتونست بگه مغزش بعد از مدت ها اروم گرفته بود! شاید به چنین استراحتی نیاز داشت تا تصمیمات درست بگیره.
دلیلش رو به خوابیدن بعد از مدت ها نسبت داد و دربارهش فکری نکرد.
روی تخت نشست. دستش رو بالا اورد و یکبار دیگه به موهای مشکی رنگ و بی نظمش چنگی انداخت و همراه با کشیدنشون، چشمهاش رو بست... پلک های لجباز!
ناله کنان از روی تخت بلند و ایستاد. با قدم های اهستهای به سمت سرویس بهداشتی اتاقش قدم برداشت.
YOU ARE READING
hallucination | تــوهـم
Fanfiction༆ 🕯 • فیک || Hallucination • نویسنده || LeeTelma • وضعیت || Full • کاپل || Vkook • ژانر || انگست، درام، روانشناسی، بی دی اس ام. -یه بار با دوست داشتنت، نه تنها خودمو، بلکه کل دنیامو همراه خواهرم به اتش کشیدم و یه جهنم واسه خودم ساختم... فقط چون دوس...