Cp: 17

740 109 0
                                    

تهیونگ سرش رو به سمت چپ، جایی که اول من و بعد جیمین نشسته بود چرخوند و بعد به گوشم نزدیک شد.

نفس های گرمش پشت گوشم رو نوازش کرد و بعد صداش به گوشم رسید.

"اون حالش خوب نیست"

لازم به فکر کردن نبود... به راحتی میتونستم منظورش رو بفهمم. منظور تهیونگ، جیمین بود. حالش خوب نبود و به طور اشکاری تو خودش فرو رفته بود. حتی سعیی برای پنهان کردن حس بدش نمیکرد.

حق هم داشت... رفتن به بیمارستان روانی و موندن داخلش اون هم به مدت چند ساعت حس خوبی به همراه نداشت. شاید اینطور میفهمید من چند سال چطور داخلش زجر کشیدم.

شاید با شنیدن صدای فریاد های بیمار ها و دیدن بی مغزیه تک تکشون حسم رو درک میکرد. شاید به این فکر میوفتاد که چه کسی به اون بیمارستان کشوندتش و اسم من داخل افکارش تکرار میشد... این حس زیادی شبیه به حس تنفر منه. منم با گذروندن لحظه به لحظه داخل اون بیمارستان اسمِ باعث بد بختیام داخل افکارم پخش میشد... جیمین... تهیونگ!

من هر لحظه به این فکر میکردم که از اون دو نفر توقع نداشتم. به نظرم " از تو توقع نداشتم" غمگین ترین جمله ی دنیاس، یعنی میگه ببین تو تنها کسی بودی که باورت داشتم تو دیگه نباید خراب می کردی... جیمین و تهیونگ خراب کردن. زندگیمو خراب کردن.

تهیونگ کنار رفت و به صندلیش تکیه داد. کمربندش رو چک کرد، هدفونی برداشت و روی گوشش قرار داد و چشم‌هاش رو بست.

با چک کردن وضعیتش و چرخوندن سرم به جیمین نگاهی انداختم. دم گوشش به ارومی گفتم، "چقد حرف مونده تو دلم که از همتون پُره."

دهانش کمی باز شد و لب خشکش رو تر کرد. صدای قورت دادم اب دهانش به گوشم رسید و به چشم حرکت گلوش رو دیدم. ابرویی بالا انداختم و دوباره به جلوم خیره شدم و گردنم رو به پشتی صندلیه راحت هواپیما تکیه دادم

نیم نگاه کوتاهی به تهیونگ انداختم و زمانی که مطمعن شدم نه گوشش و نه چشمش روی من نیست به حرفم ادامه دادم، " میگفتن ‏یه سری حرفارو به هیچکی نمیتونی بزنی، ‏فقط باید بریزی تو خودت و باهاش کنار بیای، ‏من ریختم تو خودم ولی شاید نتونم کنار بیام. میدونی که..."

به ارومی خندیدم و شونه ای همراه یه تای ابرو بالا انداختم. لبم رو به جلو کشوندم و بعد از کمی مکث ادامه دادم، "یه احساسی هم تازگیا خودم پیدا کردم، اینکه یه وقتایی نیاز دارم از همه ی آدمایی که میشناسم و‌ نمیشناسم دور شم و برم تو خلوت خودم جایی که کسی کاری باهم نداشته باشه تا بتونم یکم آروم تر شم، ریلکس تر شم و بعد باز بتونم ادمارو تحمل کنم. اما قبل اینکه این‌کارو بکنم به کارای عقب افتادم میرسم... تمومشون میکنم و وقتی عدالت برقرار شد با خیال راحت و ارامش استراحت میکنم... میدونی جیمین؟ کارمم مهم نیست. فقط به اندازه‌ی یه پیرمرد هشتاد ساله خسته‌ام و نیازمند یه استراحت"

hallucination | تــوهـمWhere stories live. Discover now