Cp: 18

774 111 0
                                    

"تهیونگ... صبر کن به من نگاه کن... گوش کن ببین چی میگم بعد برو."

با سرعت در حالی که قدم های تندش رو به سمت تهیونگ برمیداشت، کلماتش رو به زبون اورد.

با ناامیدی ایستاد و اهی از دهانش خارج شد.‌ چشمی چرخوند و سردردش با بلند شدن صدای هواپیما بد تر شد... باورش نمیشد داخل فرودگاه دنبال تهیونگ راه افتاده و اون پسر با تمام سرعت ازش فرار میکنه.

به تهیونگ خیره شد... دست به کمر و در حالی که نفس نفس میزد بهش نگاه کرد تا اینکه ایستادن پسر رو دید.

صورت گریونش رو به سمت جونگکوک برگردوند و با چند لحظه مکث، به سمتش قدم برداشت. با عجز به سمتش اومد و رو به روش ایستاد.

"این کارات نقشه بود جونگکوک؟ میخواستی خورد شدنمو ببینی؟"

هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون میومد اشکی هم همراهش از گوشه‌ی چشمش میچکید و صورت زیباش رو خیس میکرد.

انگشتش رو بالا اورد و در حالی که حرف میزد، روی قلب جونگکوک کوبید.

"میخواستی... خورد... شدنمو ببینی؟!"

نفس گرفت و با بغض ادامه داد.

"ببین... ببین خورد شدم."

"جونگکوک!"

اهی از دهانش خارج شد تا فقط راهی از بین بغضش برای نفس کشیدن باز بشه.

"من خستم... به یه خواب طولانی نیاز دارم. درموندم! من خودم نیستم جونگکوک... نیستم! تبدیل شدم به یه ادمی که حالم ازش بهم میخورد"

خنده‌ی عصبیی سر داد و اینبار با مشت به قلب جونگکوک کوبید.

"اما... اما... وقتی از خودم متنفر میشدم، فقط به یه چیز فکر میکردم. اینکه یکی رو دارم که کنارمه... با بلاهایی که به سرش اوردم بازم تنهام نذاشته و این یعنی دوستم داره."

جونگکوک دستش رو بالا اورد و مشت تهیونگ رو اسیر خودش کرد. اون رو پایین کشید و با صدای ارومی گفت

"هنوزم دوست دارم. فکر کردی برای چی اینجام؟"

"دوستم داری؟ باور کنم؟"

"صبر میکنی تا توضیح بدم؟ یه وسیله‌ی جا گذاشته‌ی مهم داشتم. باید از بیمارستانی که داخلش بستری بودم تحویل میگرفتم. خودم که با تو و شو درگیر بودم... جیمین هم بیکار بود. برای همین فرستادمش به جای من تحویلش بگیره اما مثل اینکه با رسیدن به جلوی بیمارستان ترسیده و فکر کرده من با یه قصد دیگه گفتم تا اونجا بره و نرفته تا از پرستارا وسیله رو بگیره... همین! تهیونگ همین! انگلیسی هم به خوبی بلدی، میخوای با پرستار تماس بگیرم و بفهمی حقیقت رو میگم؟"

اجزای صورت تهیونگ در هم رفت و با بغض و کمی خوشحالی که به خاطر شنیدن حقیقتی دروغین به قلبش برگشته بود، گفت

hallucination | تــوهـمWhere stories live. Discover now