Cp:1

7K 460 126
                                    

"ولی تو پیشنهادهای بهتر از این کمپانی هم داشتی جونگکوک"

یونگی برای بار نهم، تو این پنج ساعت جمله‌ش رو تکرار کرد و هشدار دیگه ای داد. هشداری که هیچ اهمیتی برای جونگکوک نداشت. نمیفهمید چرا وکیلش، مین یونگی، اصرار داره که پیشنهاد کمپانی های معتبرترو قبول کنه.

لبخندی زد و کت اسپرتش رو با دست چپ، مرتب کرد، گردنش رو صاف نگه داشت و با قدم های استوار، به سمت اتاق مدیریت قدم برداشت. بر خلاف لبخند اون که نشون از ارامشش بود، یونگی با اخم غلیظی کنارش قدم بر میداشت و هنوز هم از این تصمیم احمقانه‌ی اون عصبی و کمی متعجب بود... وقتی صبح، جونگکوک  تصمیمش رو گرفت و گفت برای امضای قرار داد و شروع کار در این کمپانی، به عنوان وکیل شخصی همراهیش کنه؛ فکر کرده بود یه شوخیه ولی حالا، کنار پسر به سمت اتاق مدیریت قدم بر میداشت.

"تو یه احمقی"

جونگکوک لبخندی زد، به سمت چپ پیچید و وارد اسانسور شد و بعد از ورود یونگی، انگشتش رو روی دکمه‌ی طبقه‌ی دهم فشرد و به درب اسانسور که بسته میشد چشم دوخت.

یونگی حق داشت که اینطور عصبی باشه. هر ادم عاقلی هم جای اون بود اینطور عصبی میشد. اما اون از هدف های جونگکوک خبر نداشت پس بهتر بود همینطور بی خبر، عصبی و متعجب بمونه.

جونگکوک دهن باز کرد و دروغ دیگه ای تحویل دوستش داد.

"این کمپانی اختیارات بیشتری بهم میده. ترجیح میدم به عنوان یه مدیر حرفه‌ای شروع به کار کنم تا یه معاون داخل یه کمپانی معروف و معتبر. رزومه‌ی کاری مهمه یونگی. خیلی مهم"

در ایینه‌‌ی روبه رو نگاهی به انعکاس صورت خودش و وکیلش انداخت. برای روز اول با پوشیدن تک کت طوسی رنگ و شلوار و پیرهن مشکی جذاب به نظر میرسید. استایلش کاملا مناسب شخصیت یه مدیر حرفه ای بود. کنارش، یونگی با کت و شلوار سرمه ای رنگ مقتدر به نظر میرسید و موهایی که به تازگی به رنگ مشکی تبدیلشون کرده بود، پوست صورت سفید رنگش رو بیشتر به رخ میکشید.

امروز بهترین روز جونگکوک، بعد از چهار سال بود. روزی که بلاخره میتونه تمام هدف‌هاشو به خاطره تبدیل کنه. حالا میرفت، قرار داد رو امضا میکرد و به عنوان مدیر عامل شروع به کار میکرد. این تازه شروع عملی کردن هدف‌هاش بود. کار های زیادی برای انجام دادن، هدف های زیادی برای عملی کردن و اشخاص زیادی برای دیدن و درس های زیادی برای اموختن داشت.

درب اسانسور باز شد و جونگکوک با لبخندی بر لب، خطاب به یونگی، بدون اینکه نگاهش رو به اون بده گفت

"شروع شد"

تنها حسی که از صداش قابل دریافت بود، نفرت، خودبزررگ بینی و اشتیاقی زیاد بود.

یونگی بعد از شنیدن حرف جونگکوک با اخم ظریفی پرسید

"چی؟"
هیچ چیز از حرف های جونگکوک نمیفهمید.

hallucination | تــوهـمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora