Cp: 16

711 111 3
                                    

از دید جونگکوک

گذروندن یک شب کامل، دور از تهیونگ بد نبود... تونستم همه چیز رو مرور کنم! نباید اجازه بدم تسلطی روم داشته باشه. من عروسک خیمه شب بازیِ کسی نیستم... در حق کسی بد نکردم. من فقط عدالت رو برای زندگی خودم اجرا میکنم.

اجازه نمیدم هر کسی منو به بازی بگیره!

اجازه نمیدم هر کسی وارد زندگیم بشه و هر غلطی خواست بکنه و بعد هم بدون مجازات بره... نه! من مثل بقیه نیستم. من دست روی دست نمیذارم و منتظر نمیشم تا مجازات دیگران رو ببینم تا وقتی میتونم مجازاتشون کنم.

هیچ عذاب وجدانی رو تحمل نمیکنم چون لایقش نیستم. قانونی برای مجازات افراد پست داخل کشورم وجود نداره. پس دلیلی هم نداره که خودم اونهارو مجازات نکنم... تهیونگ خواهرم رو ازم گرفت، وظیفه‌ام بود که پدرش رو بگیرم... دلیلی برای عذاب وجدان وجود نداره!

تهیونگ منو در حالی که درد میکشیدم تنها گذاشت؛ وظیفه‌ام بود که بعد از گفتن خبر مرگ پدرش تنهاش بذارم... دلیلی برای عذاب وجدان وجود نداره!

جلوی درب اتاقِ هتل ایستادم. کارت ورودم رو بالا اورد و بعد از شنیدن صدای اروم و کوتاهی که نشون از باز شدن در بود، وارد اتاق شدم.

در نگاه اول تهیونگ رو روی تخت نشسته دیدم. لباس هاش رو مرتب میکرد و کنار هم قرار میداد. ار چمدونِ باز پایین تخت مشخص بود که مقصد بعدی لباس ها کجاست.

به سمت میز قدمی برداشتم و کارت رو روی اون پرت کردم. از صدایی که تولید کرد چشمی چرخوندم و نگاه سردم رو به تهیونگ دادم. هنوز هم توجهی به ورودم نمیکرد و حتی نیم نگاهی هم نصیبم نمیکرد.

با لحن طلبارانه‌ و سردی، بدون اینکه نگاهش کنم هشدار دادم

"لباساتو جمع نکن جایی نمیری"

روی تخت خودم نشستم و با اخمی که سرم رو به درد اورده بود، به ساعت مچیم خیره شدم و مشغول باز کردنش شدم.

صدای دورگه و همراه با بغض تهیونگ به گوشم رسید که با تعجب میپرسید، "تو تایین میکنی من کی بر میگردم کره یا تا کی اینجا میمونم؟"

نیشخندی زدم و برای دادن جواب بهش صبر کردم... باید منتظر میموند! دلیلی نداشت که هر چیزی رو به راحتی و سریع به دست بیاره!

بند چرم مشکی رنگ ساعت رو کشیدم.

از دور مچم ازادش کردم.

همونطور که نیشخندی روی صورتم خودنمایی میکرد سرم رو بالا اوردم. به چشم‌های عصبی و قرمز رنگ تهیونگ خیره شدم و ساعت رو روی پاتختیِ کنار تختم قرار دادم.

لبم رو با زبون تر کردم و دست به سینه، لب زدم، "مدیر عامل کمپانی کیه؟"

جوابی نداد! لباس تو دستش رو روی تخت، بدون نظم پرت کرد و سری به تاسف به حرکت در اورد... اون عوضی برای من متاسف بود؟

hallucination | تــوهـمWhere stories live. Discover now