Cp: 10

1.1K 152 41
                                    

ساعت ها بود که به رو به روش خیره شده بود... نه! اون به کاناپه‌ی خالی گوشه‌ی اتاق نگاه نمیکرد. به تهیونگی زل زده بود که با اخمی غلیظ میون ابروهاش و چشم‌هایی به خون نشسته مستقیم به چشم‌هاش زل زده بود و پره‌های بینیش در حال لرزش بودن و عصبانیتش به خوبی قابل تشخصی بود.

تهیونگی که درست مثل چند سال قبل و نوجوانی پسر کنارش بود مثل بمبی که فاصله‌ای تا افنجار نداره بهش نگاه میکرد.

جونگکوک میدونست میخواد چی کار کنه... ضربه‌ای بد تر به روح تهیونگ وارد میکرد.

اون محبتش رو به پسر بزرگتر هدیه داد؛ بعد از دوروز حرف‌های تلخ و کنایه‌هاش رو مهمون مغز سردرگم تهیونگ کرده بود و بعد با سپردن خودش، به دست اون، بهش فهموند که کنارشه و ترس هر چند کوچک از تنهایی رو برای اون به پایان رسوند.

اما قرار نبود این کار باز هم تکرار بشه...

یک بار!

دو بار!

سه بار!

هر بار ترسی گسترده تر و پایه های رابطه‌ای که هنوز هم ثابت نشده و تهیونگی که با ترس از دست دادن جونگکوک دست و پنجه نرم میکرد...

بار اول ترسش رو از بین میبرد... شاید هم بار دوم! یا حتی سوم! اما دیگه قرار نبود این اتفاق بیوفته. دفعات بعدی،  ترسش رو بیشتر میکرد و اون رو با درد اینکه شاید نداشته باشتش تنها میذاشت و وقتی تمام کار هاش طبق برنامه پیش‌ میرفت، تهیونگ رو با اون ترس و تنهایی تنها میذاشت... درست مثل بلایی که چند سال قبل به سر خودش اومد.

تهیونگ نمیتونست وابسته نشه!
غیر ممکن بود!

اون ها از چهار چوب دوستی فرا تر رفته بودن و حالا رابطه‌ای احساس بینشون بر قرار بود و چه خواسته و چه ناخواسته تهیونگ وابسته میشد و ضربه‌ای که سمت پسر بزرگتر وارد میشد، بستگی به برنامه های جونگکوک داشت.

اما یک چیز میون تمام این اتفاقات درست نبود. تهیونگی که که روی کاناپه نشسته بود و فقط با چشم‌های جونگکوک قابل دیدن بود عصبی بود... عصبی بودنش هم دلیلی جز احساسات احمقانه‌ی جونگکوک نداشت.

رو به توهم دوست داشتنیش بی صدا لب زد.

"من کار احمقانه‌ای نمیکنم"

دلیلی نداشت که توهم صداش رو نشنوه... اون از وجود خودش بود.

اما بر عکس خودش، تهیونگه خیالی با صدای بلندی جواب داد.

"چرا گیجی؟ این قرار ما بود؟"

جونگکوک سرش رو تکون داد و نفسش رو به بیرون فرستاد.
ویبره‌ی رو اعصاب موبایل تهیونگ هنوز هم قطع نشده بود و کم کم در حال عصبی کردن جونگکوک بود.

به زانوهاش تکیه داد و بلند شد‌. دوباره موبایل رو چک کرد و چشمی چرخوند. به تهیونگه خیالیه خودش علامتی داد و وقتی از رفتنش مطمعن شد ضربه‌ای به شونه‌ی پسر خوابیده کنارش زد.

hallucination | تــوهـمWhere stories live. Discover now