Cp: 15

828 111 8
                                    

"بخور... هر چقدر میخوای بخور عزیزم"

انواع غذا هایی که سفارش داده بود و با وسواس یک به یکشون رو انتخاب کرده بود تا تهیونگ بعد از رژیم سختش و چند هفته گرسنگی از غذا سیر بشه رو روی میز چیده بود و با لبخند روی تخت خوابیده بود و به چشم‌های قلبی شکل پسر بزرگتر نگاه میکرد.

تهیونگ لبخند روشنی تحویلش داد. تک تک غذا هایی که با خوش سلیقه‌گی انتخاب شده بودن معده‌ی بی حالش رو صدا میزدن تا دوباره از غذا پرش کنه.

شوی امشب تموم شده بود و طبق گفته‌ی پزشک تغذیه‌ش میتونست یک دل سیر غذا بخوره‌.

روی صندلی نشست و از فیله‌ی ماهیی که نزدیک ترین غذا به نظر میرسید تکه ای برداشت و بی توجه به اینکه کارد و چنگالی هم روی میز برای راحتی کارش گذاشته شده با دست شروع به خوردن کرد.

گازی بزرگ زد و در همون حال با حس کردن سنگینی نگاه تنها فرد داخل اتاق-جونگکوک- و دیدن خنده‌ی بی صداش با دهن پر شروع به حرف زدن و اعتراض کرد.

"تو مثل من چند هفته فقط با مایعات معده‌ت رو پر نکردی کوک. اونطور نخند"

اعتراضی کرد که با لبخند مخلوط بود... پسر کوچکتر یکی از دستاش رو بالا اورد و روی دهانش قرار داد. به طور نمایشی زیپ دهانش رو بست و کلیدش رو زیر بالشت سفید رنگ قرار داد.

موبایل روی میز کنار تخت ویبره‌ی کوتاهی داشت و توجه جونگکوک رو جلب خودش کرد. حرفی به تهیونگ نزد و اجازه داد از غذاش لذت ببره... ارامشِ قبل طوفان؟ اره! توصیف خوبی برای این وضعیت بود.

چند ساعت قبل وقتی تهیونگ در حال برگشت به هتل بود و سرش رو داخل ماشین روی شونه‌های جونگکوک قرار داده بود پدرش، با فاصله‌ی زیادی، داخل بیمارستان سئول با تزریق دارویی جونش رو از دست داده بود.

موبایلش رو برداشت و پیامی که ارسال شده بود رو خوند.

_اگه کارت تموم شده باهام تماس بگیر تهیونگ.

پس پرستار کارش رو به خوبی انجام داده بود!

"چی بود کوک؟"

نگاهش رو به پسر بزرگتر داد و سری برای گذشتن از این بحث به حرکت در اورد.

احساس راحتی میکرد... یعنی تا چند دقیقه‌ی دیگه حال تهیونگ دقیقا مثل سال های قبل خودش میشد؟ چهره‌ش مثل زمانی میشد که گوشه‌ی خیابون زانو زده بود و توانایی باور اتفاقی که برای خواهر عزیزش افتاده بود رو نداشت؟

لبخند سردی روی لب هاش شکل گرفت. این یه نشونه بود مگه نه؟ این یعنی کارش درست بود! این ها همه نشونی بودن... تهیونگ باید محازات میشد.

"غذاتو بخور ته. لذت ببر مگه گرسنه نبودی؟"

"اتفاقی افتاده؟... اوه! جیمین برنگشته؟ کجا فرستادیش؟"

hallucination | تــوهـمWhere stories live. Discover now