CP:4

1.4K 200 29
                                    

هنوز هم روی میزش نشسته بود و به کاغذ کوچیکی که توی دستش بود نگاه میکرد. باورش نمیشد؛ سخت بود باور کنه این کار رو تهیونگ انجام داده. احساس میکرد یک نفر برای مسخره‌کردنش این کار رو کرده اما هیچکس تو این کمپانی خبر از گذشته‌ی اون دو نفر نداشت.

کاغذ رو بالا تر اورد و با فاصله‌ی چند سانتی از صورتش قرار داد و دوباره شروع به خوندن کرد تا مطمعن بشه هیچ اشتباهی پیش نمیومده.

_شماره‌ی تماست رو نداشتم برای همین مجبور به انجام این کار شدم. اگه مایلی، امروز بعد از ساعت کاریت به رستوران نزدیک کمپانی بیا.
ادرس رو برات مینویسم تا اشتباه نکنی... به هر حال خیلی ساله که اینجا نبودی...
کیم تهیونگ.

باورش سخت بود. تهیونگ هیچوقت اون رو به رستوران یا قراری دعوت نکرده بود و اینکه اینقدر خوش شانس بوده که قبل از انجام کاری، خود تهیونگ ترتیب یه قرار رو داده عجیب بود.

برای مطمعن شدن لپ تاپ روی میزش رو روشن و فیلم های دوربین هارو چک کرد.

درست بود... جونگکوک به پشتی صندلیش تکیه داد و با قرار دادن یکی از دستاش زیر چونه‌ش به تصویر پخش شده از تهیونگ نگاه کرد. اون پسر بعد از برگشت به کمپانی و اتمام عکس برداری، زود تر از جونگکوک به اینجا اومده بود و با برداشتن کاغذی از روی میز این یادداشت رو براش گذاشت و خیلی زود قبل از اومدن جونگکوک رفت.

ناخواسته روی لب های پسر لبخندی نقش بست و حس اشنایی تو کل وجودش ریشه زد. اصلا خوب نبود... اون سال ها پیش تاوان این حس رو پس داده بود اما بازم نمیتونست جلوش رو بگیره.

اون برای هدف مشخصی به تهیونگ نزدیک شده بود، اما این حس؟ هرچقدر هم سعی میکرد و خودش رو قانع میکرد که فقط همین یکباره و دیگه بهش توجه نمیکنه بازم دروغی بیش نبود... حسش باعث میشد روی تمام عقاید و باور هاش پا بذاره و از همه چیزش بگذره. دوست داشتن اسم خوبی برای حس جونگکوک نبود. همه میتونن کسی رو دست داشته باشن اما دوست داشتنی که بیشتر مردم ازش حرف میزنن با چشم سنجیده میشه و هیچ حسی داخل قلبت جوونه نمیزنه... چشم همیشه میتونه یه بهتر رو پیدا کنه اما قلب؟ نشدنیه.

زیبایی تهیونگ، چشم‌هاش، لب هاش، اندامش و... همه و همه چیز هایی بودن که جونگکوک بعد از علاقه‌مند شدن بهش تو چشمم زیبا به نظر رسید. اون اول با قلبش دید و بعد با چشم‌هاش زیبای خارق‌العاده‌ی تهیونگ رو سنجید.

لبخندش رو جمع و لبش رو گزید. گونه‌هاش قرمز و دستاش به طرز مسخره‌ای از هیجان سر شده بودن. بزای اخرین بار لبخند محوی زد و شروع کرد به بررسی امار سود سالیانه‌ی کامپانی و هدف گذاری برای چند ماه اینده.

حداقل با این کار زمان زود تر میگذشت و انتظار برای دیدن تهیونگ سخت نمیشد.

سه ساعت باقی مونده از تایم کاریش رو با بررسی سود سالیانه‌ی کمپانی و برنامه‌‌ی شو جدید که برای کریسمس بود گذروند و از این‌ نگذریم که چند دقیقه یکبار ساعت رو چک میکرد تا دیر به قرار نرسه.

فکر جدیدی به سرش زده بود و منتظر بود تا عملیش کنه. از تهیونگ متشکر بود چون با این قرار باعث شد جونگکوک به چند هدفش برسه.

لپ تاپ رو خاموش کرد و با برداشتن سوییچ ماشین؛ خوردن جرئه‌ای اب و برداشتن موبایل همراهش به سرعت از دفتر کاریش خارج شد.

موبایل رو روشن کرد و همونطور که وارد اسانسور میشد شماره‌ی فرد مورد نظرش رو گرفت. موبایل رو به گوشش نزدیک کرد و تو ایینه نگاهی به خودش انداخت... در همون حال دستی به موها و یقه‌ی پیرهنش کشید و مطمعن شد خوب به نظر میرسه... رو لبش نیشخندی بود که از حس های مختلفی سرچشمه میگرفت. خوشحال بود؟ اره. اون از اینکه نقشه‌هاش یکی بعد از دیگری درست پیش میرفتن و به نتیجه میرسیدن خیلی خوش حال بود و این شانس بزرگ باعث شده بود حتی زود تر به نتیجه برسه. از طرفی، نمیتونست انکار کنه که هر بار با فکر کردن به اینکه حالا تهیونگ داخل اون رستوران منتظرشه قلبش تند تر از حالت عادی میتپه و کلافه‌ش میکنه.

بلاخره بوق های انتظار قطع و صدای مرد به گوشش رسید... با باز شدن در از اسانسور خارج و وارد محوطه‌ی خارجی کمپانی شد و به سمت پارکینگ قدم برداشت، میتونست به نگهبان بگه تا ماشینش رو به اینجا بیاره اما ترجیح میداد زمان صحبت کمی قدم بزنه.

"مبلغی که توافق کردیم رو به حسابت میریزم. تا ده دقیقه‌ی دیگه به ادرسی که برات مفرستم بیا. میدونی که باید چی کار کنی؟"

در ماشین رو باز و سوارش شد. روشنش کرد و منتظر موند تا تماسش تموم بشه.

"خوبه"

"عجله کن زمان کمه"

تماس رو قطع کرد و به ارومی خندید. سر خوش بود و بی دلیل میخندید. دستی به موهاش کشید و 'خب'ی گفت. شماره‌ی یونگی رو پیدا کرد و پیامش رو ارسال کرد.

《امشب منتظرم نباش》

لبش رو تر کرد و برخلاف خواسته‌ی قلبیش، با مادرش تماس گرفت. قلبش با شتاب بالای میکوبید و جونگکوک سعی میکرد با نفس های بلند و منظم ارومش کنه. خودش رو درک نمیکرد. اون سال ها منتظر رسیدن این روز‌ها بود اما حالا از شدت استرس دست‌هاش سر و قلبش به شدت میکوبید.

مادرش خیلی زود به تماس جواب داد.
بعد از سلام گرمی و پرسیدن حالش، دلیلی که به خاطرش با مادرش تماس گرفته بود رو به زبون اورد.

"لطفا شماره‌ی جیمین رو برام بفرست."

"درسته. رفتارم باهاش بد بود و بابتش متاسفم. میخوام ببینمش"

"ممنون"

تماس رو قطع و منتظر موند تا مادرش شماره‌ی جیمین رو بفرسته. سیستم صوتی ماشین رو روشن و به موبایلش وصل کرد‌. چند دقیقه زمان برد اما بلاخره شماره‌ی جیمین رو گیر اورد و بعد ازتماس، ماشین رو به راه انداخت.

بوق ها یکی بعد از دیگری داخل فضای بسته‌ی ماشین پخش میشدن اما جیمین جواب تماس رو نداد. نمیتونست این احتمال را بده که پسر بزرگ تر از قصد و با منظور به تماسش جواب نداده چون اون اصلا شماره‌ی جدید جونگکوک رو نداشت.

بی خیال شد و تماس با جیمین رو به زمان بهتری موکول کرد‌. از دو خیابون بزرگ گذشت تا بلاخره وارد پارکینگ رستوران شد. نفسش رو با استرس به بیرون فرستاد و ماشین رو پارک کرد.

از ماشین پیاده شد و موبایلش رو داخل جیب شلوارش انداخت.

استین پیرهن چهارخونه‌ش رو بالا کشید و بعد از تر کردن لبش، به سمت رستوران قدم برداشت. شروع شده بود... اجرا‌ی تمام نقشه‌هاش شروع شده بود و میدونست سخت تر از هر کاری تو این راه، قانع کردن خودش برای اسیب رسوندن به تهیونگه.

اون تهیونگه خودش رو داشت... کسی که برخلاف کیم تهیونگی که حالا داخل رستوران روی صندلی جلوی یکی از میز ها نشسته بود، هیچوقت بهش اسیب نمیرسوند. اون رو بازیچه‌ی نقشه‌هاش کثیف خودش نمیکرد و جونگکوک رو فقط برای وقت گذروندن نمیخواست. اره! تا زمانی که تهیونگه خودش رو داشت چه نیازی به کیم تهیونگ عوضی بود؟

نفس عمیقی کشید و وارد رستوران شد. با نگاه گذرا و کوتاهی به اطراف تهیونگ رو دید که با همون لباسی که صبح پوشیده بود، روی صندلی نشسته و در حال نوشیدن محتوای لیوانیه که هویتش معلوم نبود.

قبل از اینکه مستقیم به سراغ تهیونگ بره، پیامی فرستاد:《سه دقیقه‌ی دیگه میتونی بیای》

موبایل رو خاموش رو به سمت میز مورد نظرش قدم برداشت. سه صندلی اطراف میز قرار داشت و تهیونگ با استایل خاص خودش، که به خوبی باعث درخشش میشد روی یکی از صندلی های نشسته بود و یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخته بود و از محتوای نامعلوم فنجانش مینوشید.

تهیونگ چشمش به جونگکوک خورد و لبخندی زد. با دست به صندلی مقابلش اشاره کرد و فنجانش رو پایین اورد. پسرکوچکتر روی صندلی، مقابل تهیونگ نشست و بدون هیچ خجالت به راحتی گفت

"امید وارم دلیل حضورم اینجا و این لبخندت که به ندرت روی لبات نقش میبده، باعث بد گذشتن این چند ساعت نشه. چون میتونستم خیلی راحت پیشنهادت رو رد کنم و به کارهای مهم تر از این وقت گذروندن با تو برسم"

جونگکوک لبخندی رو لبش داشت و از طرز نگاهش، هیچکدوم از احساس های واقعیش رو نشون نمیداد... کی میتونست از دو تیله‌ی مشکی رنگش که فقط شیطنت و غرور رو بازتاب میدادن احساس های واقعیش رو بفهمه؟ هر لحظه، با گفتن هر کلمه و اتمام هر جمله‌ش ارزو میکرد که تهیونگ دوباره کارهای گذشته‌ش رو تکرار نکنه و اجازه بده، جونگکوک اونقدر قوی بمونه و با حرف‌هاش که از زهر تلخ تر و از تیزی خنجر برنده تر و از اتیش سوزان تر بودن، له‌ش نکنه.

تهیونگ اهی از سر تاسف کشید و برای پسر کوچکتر یکبار دیگه حقیقتِ عوض شدنش رو یاد اوری کرد.

اگه تهیونگ اخلاق چند سال پیش رو داشت، همین حالا غرور پسر کوچکتررو خورد و بدون هیچ خجالتی با کارهای کثیفش، اون رو جلوی جمع کثیری از مردم تحقیر میکرد... با یاد اوری این خاطرات تیری رو داخل شکمش حس کرد و دوباره حواسش رو به پسر بزرگتر داد.

تهیونگ چشمی چرخورد و کمی به جلو خم شد. مستقیم به چشم های جونگکوک زل زد و گفت

"بعد از سال‌ها میبینمت و فکر کردم شاید یه قرار دو نفره باعث بشه خاطرات شیرینو با خاطرات تلخ گذشته عوض کنیم."

لبخند جونگکوک پر رنگ تر شد و سری تکون داد. طبق عادت لبش رو توسط زبونش تر کرد و سری تکوت داد.

"درسته. فقط باید برای ساختن خاطرات شیرینت چند دقیقه صبر کنی... من این ساعت یه قرار داشتم و در عین حال نمیخواستم خوردن غذا و صحبت با تو رو از دست بدم‌. برای همین هچکدومشون رو کنسل نکردم."

با لبخندی روی لبش گفت، کمی به جلو خم شد و دستانش رو روی میز به هم قفل کرد و مستقیم به تهیونگ که یکی از ابروهاشو بالا انداخته بود نگاه کرد. انتظارش رو داشت... پسر بزرگتر هیچوقت مخالفت نمیکرد. حالا که جلوش نشسته بود میتونست بوی تلخ قهوه‌ی پوراورش رو وارد ریه‌هاش کنه.

تمام سعی‌ش رو کرد که حواسش رو به جای دیگه‌ای به غیر از یقه های باز تهیونگ و ترقوه‌های و لب های قلوه‌ایش که حالا با قهوه‌ی مورد علاقه‌ی جونگکوک مزه دار شده بود بده. سخت بود... تمام اعضای بدنش-به غیر از مغزش- به سمت تهیونگ جذب میشدن اما اشتباه بود... اون نمیتونست یه بار دیگه اشتباه کنه. اون تهیونگه خودش رو داشت.

"مشکلی نیست. فعلا چیزی سفارش نمیدی؟"

نگاه جونگکوک، از تهیونگ برداشته شد و به پشت سرش داده شد. آدمش با کت و شلواری رسمی و خوش دوخت و کیفی تو دستاش، به سمت میزشون قدم بر میداشت.

گوشه‌ی لبش رو خاروند و به اون مرد لبخندی زد. بلند شد و دستش رو برای احترام بالا اورد و دستی با مرد داد. به صندلی کنارش اشاره کرد و مرد هم بعد از سلامی به تهیونگ کنارشون نشست.

"جناب جئون، رئیسم براتون پیشنهاد بهتری دارن. فقط کافیه موافقت کنید. ایشون برای همکاری با شما مشتاقن. زمانی که فهمیدن شما در کمپانی فعلی حق امضایی ندارید قراردادی رو اماده کردن و من رو برای صحبت با شما فرستادن."

جونگکوک کاملا طبیعی، سری تکون داد و گفت

"من اختیارات کامل میخوام. اگه بخوام با شما همکاری داشته باشم اختیارات کامل میخوام نه فقط حق امضا"

تو دلش به تهیونگ که روی حرفاشون تمرکز کرده بود پوزخند میزد. حالا که اون همه‌ی این حرفارو شنیده بود فقط یه قدم باقی مونده بود تا حق امضا رو به دست بیاره.
جالب بود! بعد از امروز که به اندازه به تهیونگ نزدیک میشد، پسر بزرگتر برای موندن کنارش تمام این اطلاعات رو به رئیسش کمپانی میداد: اینکه جونگکوک پیشنهاد بهتری دریافت کرده و برای نگه‌داشتنش بهتره حق امضا رو در اختیارش بذاریم.

مرد سری تکون داد و لبخندی زد. کیفش رو باز و چند کاغذ رو بیرون اورد و روی میز قرار داد و به سمت جونگکوک کشید.

"میتونید تمام شرایط رو مطالعه کنید. شماره‌ی تماس من نوشته شده."

جونگکوک لبخندی زد و همراه مرد ایستاد. برای احترام با اون دست داد و با لبخند گفت

"بعد از فکر کردن بهتون اطلاع میدم."

مرد سری تکون داد و تنهاشون گذاشت. جونگکوک دوباره روبه روی تهیونگ نشست و با لبخند گفت

"حالا میتونی به ساختن خاطرات شیرینت برسی"

تهیونگ به ارومی خندید و ابرویی بالا انداخت. به جلو خم شد و با خنده پرسید

"اول سفارش بدیم؟"

جونگکوک موافقت کرد. بعد از انتخاب غذا و سفارش دادن، تهیونگ شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که ذهنش رو مشغول کرده بود.

"فکر میکردم اولین ملاقاتم با تو، تبدیل میشه به اخرین روز عمرم"

تو صداش هیچ کنایه‌ای وجود نداشت. هم خودش و هم جونگکوک میدونستن از این گفتن این حرف هیچ منظوری نداره.

جونگکوک به ارومی خندید. چشمانش رو ریز کرد و به شوخی گفت

"هنوز چند ساعت به پایان امروز باقی مونده شاید امروز اخرین روز عمرت باشه... تو هنوز منه جدیدو ‌نمیشناسی"

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و به صورت نمایشی، فنجان خالیش رو بلند کرد و اب دهانش رو قورت داد و با ترس گفت

"این قهوه طمع همیشگی رو نداشت... اگه سمی داخلش ریخته بودی بهم بگو. میخوام از چند ساعت اخر عمرم لذت ببرم"

لبخند جونگکوک محو شد. با چهره‌ی بی حسی به تهیونگ زل زد و با کنایه گفت

"چند سال پیش، ارزو داشتم بمیرم. میدونی؟ اینجا اونقدر دنیای کثیفیه که برگ برنده با اوناست که میمیرن... میمیری، دیگه نفس نمیکشی، دیگه حس نمیکنی، دیگه درد نمیکشی، دیگه هیچ چیز عذابت نمیده... پس مطمعن باش من نمیکشمت‌؛ اگه بخوام انتقام سال های نابود شده‌ی عمرمو بگیرم طوری عذابت میدم که برای مردن التماس کنی."

جو بینوشون متشنج شد. تهیونگ با دهنی باز به جونگکوک زل زد و چیزی نمیگفت... لبخندش محو شده بود و انگاری این پسر روبه روش نمیشناخت و کنار فرد غریبه‌ای و دیوانه‌ای نشسته و به حرفاش گوش میده.

لب های خط شده‌ی جونگکوک کم به کم به بالا کشده شدن و اخم بین ابروهاش باز شد و به ارومی خندید... تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد و لبخندی روی لباش شکل گرفت وقتی جونگکوک گفت

"احمق نباش. هیچکس کسی که اولین چیزها رو باهاش تجربه کرد رو فراموش نمیکنه منم از این قائده مستثنی نیستم، انتظار فراموشی ازم نداشته باش. ولی دیگه واسم اهمیت سابق رو نداری که بخوام وقتمو برات تلف کنم. پس نترس، من تصمیم گرفتم از نو بسازم، فکر کنم تا حالا فهمیده باشی"

قطره اشکی که انگار از سر خنده‌ی زیاد گوشه‌ی چشمش بود رو پاک کرد... از بیرون اینطور به نظر میرسید ولی فقط خودش میدونست حرف زدن دراین باره با تهیونگ چقدر دردناکه و اون اشک برای همون گوشه‌ی چشمش چکیده بود.

تهیونگ لبخندی زد و سری تکون داد. با صدای اروم و لحن ملایم و شوخی پرسید

"این چند سال چطور گذشت؟ چی شد که من میبنیم جونگکوکه احمق چند سال پیش حالا به عنوان رئیسم کنارم کار میکنه؟"

《گریه. بی حسی. عذاب. قرص هایی که هیچوقت نخوردم. حرف های دردناکی که شنیدم. دوری از خونه و بی پناهی. جون دادم برای درس خوندن تو بهترین کالج انگلیس وقتی از صفحه‌ی توییترت فهمیدم به عنوان مدل مشغول به کار شدی》

میخواست این جواب رو بده اما چشمی چرخوند و بی حوصله نالید.

"اوه تهیونگ... تو خیلی حوصله سر بر شدی. باید چطور میگذشت؟ مجبور بودم کلی درس بخونم و کار کنم تا به اینجا برسم"

تهیونگ خندید و اخمی نمایشی بین ابروهاش نقش بست. شونه‌ای بالا انداخت و گفت

"باشه... باشه. فقط به این سوالم جواب بدی. میخوای پیشنهادشو قبول کنی؟"

جوابی دریافت نکرد. بر عکس انتظارش دستش که روی میز بود توسط جونگکوک کشیده شد و مجبور شد با چشم‌هایی درشت شده از شدت تعجب از روی صندلی بلند شه و دنبال جونگکوک راه بیوفته.

"وایسا... کجا میریم. جونگکوک؟!"

از رستوران خارج شدن و تهیونگ از اینکه مثل دو تا بچه دنبال هم میدویدن میخندید. دوباره گفت

"وایسا... کوک"

جونگکوک خندید و بلاخره جلوی ماشینش وایساد. درو باز و دست تهیونگ رو با خنده گرفت و به سمت درب کشید و مجبورش کرد بشینه و به سوالات تهیونگ توجهی نکرد. درب رو بست و خودش هم سوار ماشین شد.

"ماشین من اینجاست کجا میریم. من هنوز هیچی نخوردم"

جونگکوک چشمی چرخوند و به موهاش چنگی زد و اونهارو کشید. همونطور که ماشین رو روشن میکرد غرید

"صبح اونقدر عصبی بودی که اخمات حتی سر عکس برداری ام باز نمیشد و یه کلمه حرف نمیزدی... میشه لطفا همون رفتارو داشته باشیو اینقدر حرف نزنی؟"

تهیونگ دست به سینه به صندلی تکیه داد و شونه ای بالا انداخت. بی اختیار خندید و گفت

"خوشم نمیاد کسی از کارم ایراد بگیره"

جونگکوک نیشخندی زد و خودش رو کنترل کرد تا همین حالا به این رفتار تهیونگ نخنده و یکم جدی تر رفتار کنه... اما سخت بود!

ماشین رو وارد خیابون فرعی کرد و موبایلش رو روشن کرد تا ادرس جایی که مد نطرش بود رو پیدا کنه. در همون حال با تمسخر گفت

"کارت ایراد زیادی داره... چطور تونستی این ترکیب رنگو برای عکس برداری انتخاب کنی... افتصاح بود مرد"

چشمان تهیونگ درشت شد و داد زد

"کار من افتصاحه؟ چطور میتونی به کار من بگی افتضاح؟ مطمعنی تو بهترین کالج انگلیس تحصیل کردی؟"

°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°

"جونگکوک! برو کنار! نزدیکم نشو! همین الان جیغ میکشم... برو کنار"

تهیونگ با رنگی پریده از دست جونگکوک فرار میکرد و در همون حال بی هیچ توجهی به افرادی که اطرافشون بودن منتظر بودن تا اون دو نفر سوار بالونشون بشن داد میزد

"من از ارتفاع میترسم!"

جونگکوک با تمسخر بهش نگاه میکرد و در همون حال دست به سینه کنار بالون ایستاده بود تا تهیونگ تموم کنه و همراهش وارد بالون بشه.

"قرار نیست بمیری. قرار نیست فلج بشی. قرار نیست بلایی سرت بیاد. پس تمومش کن"

تهیونگ اخمی کرد و مثل بچه ها پاهاشو به زمین کوبید و با حرص و صورتی که حالا قرمز شده بود نالید

"ما قرار بود یه قرار ساده تو رستوران داشته باشیم... چرا اینجاییم؟"

جونگکوک به ارومی و با لبخند بهش نزدیک شد و در همون حال برای اینکه تهیونگ از دستش فرار نکنه گفت

"اروم باش مرد. چرا ترسیدی؟! تو میخواستی فقط با سوالای مخلتف و زیادت خستم کنی پس دلیلی نداشت تو اون رستوران کوفتی بمونم... بذار بیام... افرین، ببین کاریت ندارم. فقط میخوام نردیکت وایسم"

جلوی تهیونگ ایستاد و لبش رو گزید تا به این وضعیتش نخنده. پسر بزرگتر با حرص خطاب به مردی که جلوی بالون ایستاده بود و مسئول اینجا بود گفت

"اصلا این کارتون قانونیه؟"

جونگکوک که حالا با فاصله‌ی چند سانتی ازش ایستاده بود چشمی چرخوند و بدون اینکه اجازه‌ی عکس العملی به تهیونگ بده، خم شد و براید استایل بغلش کرد و به سمت بالون حرکت کرد.

"جونگکوک! منو بذار پایین... جونگکوککک

جونگکوک خندید و برای مشت محکمی که تهیونگ به پشتش زد اخی گفت.

"اصلا چرا اینقدر عضله داری... جونگکوکککک"

پسر کوچکتر به سختی تهیونگ رو وارد بالون کرد و خودش هم به کمک مسئولش که کنارشون ایستاد بود سوار شد.

"من از ارتفاع میترسم. میمیرم... جونگکوک! اصلا گوش میدی ببینی من چی میگم؟"

مرد بلند قدی که کنارشون ایستاده بود خطاب به جونگکوک گفت

"مطمعنید نمیخواید کسی همراهتون بیاد؟"

جونگکوک لبخندی زد و سری تکون داد.

"بله. زیاد ارتفاع نمیگرم. با مسئولیت خودمه"

مرد سری تکون داد و تنهاشون گذاشت. شروع کرد به باز کردن طناب های متصل به زمین تا بالون به پرواز در بیاد.

"جونگکوک!"

جونگکوک به سمتش برگشت و با تمسخر لبخندی زد و جواب داد

"بله؟"

وقتی بالون به حرکت در اومد دیگه حرفی نزد... با تردید به جونگکوک نزدیک شد و اول بازوش رو گرفت اما پسر کوچکتر خندید و اون رو بغل گرفت

"باشه. دیگه نترس من اینجام"

همونطور که تهیونگ رو بغل گرفته بود حواسش به ارتفاع بود. نباید خیلی ارتفاع میگرفت و خودش و تهیونگ رو به کشتن میداد. به ارومی خندید و نگاهش رو به پسربزرگتر تو بغلش که چشماش رو بسته بود داده.

"احساس میکنم جاهامون عوض شده. من همیشه از ترس اینطور تو بغلت پناه میگرفتم..."

میخواست ادامه بده و بگه"و تو یه کاری میکردی که از بغل کردنت پشیمون بشم" اما چیزی نگفت و خودش رو کنترل کرد.

به تهیونگ نگاه کرد. موهاش با باد به حرکت در اومده بود و مژه‌های بلندش، حالا که چشمانش بسته بود زیباییشون رو به رخ میکشدن. ناگهان لبخندی زد و به حرف تهیونگ گوش داد.

"قرار بود یه قرار ساده باشه"

چشماش هنوزم بسته بود اما وقتی جونگکوک اون رو کمی از خودش دور کرد و از بغلش بیرون اومد چشماش رو باز کرد و به صورت پسر کوچکتر و لبخند درخشان رو لباش زل زد.

"قرار بود!"

جونگکوک پلکی زد و به لب های قلوه‌ای تهیونگ خیره شد. اب دهانش رو قورت داد، کمی به صورت پسر بزرگتر نزدیک تر شد و به ارومی لب زد.

"نمیشه باتو یه قراره معمولی داشت ته"

نزدیک تر شد

"یعنی ما نمیتونم"

تهیونگ با چشم‌های خمارش به لب های جونگکوک زل زد و نزدیک تر شد.

به ارومی لب زد

"نمیشه. نمیتونیم"

لب هاشون قفل هم شدن. اون لب ها برای هم ساخته شده بودن... طوری که اول بوسه بی هیچ حرکت روی هم باقی مونده بودن... طوری که خیلی زود بعد از بسته شدن چشم دو پسر شروع به حرکت کردن و روی هم رقیصدن... طوری که خیلی زود بوسه‌ی ارومشون تبدیل شد به رفع تشنگی دو پسر.

اون ها تشنه بودن... تشنه‌ی لب های هم. تشنه‌ی نزدیکی به هم.

دست تهیونگ بالا اومد و دو طرف صورت جونگکوک رو گرفت. مثل همیشه کنترل بوسه رو به دست گرفت و به لب های پسر کوچکتر حمله کرد.

خشن میبوسید و بین مکیدن و بوسیدن، گاز های ریز و درشت از لب های پسر میگرفت.

طمع قهوه! اون طمع رویایی بود زمانی که روی لب ها تهیونگ قرار میگرفت و جونگکوک اون رو میچشید.

از هم جدا شدن و همونطور که نفس نفس میزدن به هم زل زدن... نزدیک بودن، خیلی نزدیک. دست‌های جونگکوک پشت گردن تهیونگ قرار داشت و دست‌های تهیونگ روی صورت اون.

"گفتی منو بخشیدی اما میخوام اینو بگم... جونگکوک. میدونم کارایی کردم که قابل بخشش نیست و باعث شدم زندگیت نابود بشه اما بدون اون یه تهیونگه دیگه بود. نمیدونم چرا اون سال‌ها تبدیل شده بودم به یه هیولا..."

اینو گفت و خبر نداشت چه اشوبی تو دل جونگکوک به پا کرده.

《مگه من همینو نمیخواستم؟ مگه نمیخواستم امروزو با اون باشم. مگه نمیخواستم بهم توجه کنه؟!》

همین جملات رو با خودش تکرار میکرد تا فقط حس داخل قلبش رو سرکوب کنه و بهش بفهمونه این فقط یه بازیو و اون قرار نیست دوباره به این تهیونگ دل ببینده.

hallucination | تــوهـمWhere stories live. Discover now