"روز خوبی بود. ممنونم ازت"
جونگکوک لبخندی زد و به سمت تهیونگ برگشت، بهش خبره شد و سری تکون داد. با خوشحالی و ذرهای مهربونی خالص که تو صداش حس میشد جواب داد.
"فردا میبینمت"
تهیونگ لبخند زد، پلکهاش رو روی هم فشرد، دستش رو روی دست جونگکوک، که روی فرمون ماشین بود کشید و بعد از گفتن "میبینمت" از ماشین پسر کوچکتر پیاده شد.
روز خوبی بود. هر چند دقیقهای که میگذشت و جاش رو به ساعت میداد حس ناراحتی رو تو قلب تهیونگ زنده میکرد. میخواست برگرده به سال ها قبل و از هر روش دیگهای که شده ازدواجش رو کنسل کنه اما به جونگکوک اسیب نرسونه. اگه هیچکدوم از اون اتفاق ها نمیوفتادن مطمعنا حالا تهیونگ و جونگکوک بهترین دوستها برای هم بودن... و صد البته که در این چند سال بارها طمع شیرین همنشینی با هم رو میچشیدن.
گذشته، گذشته بود... بهتر نبود مثل یک دوست جبرانش کنه؟!
هنوز لبخندی روی لبهاش بود. به سمت ماشین خودش قدم برداشت و سوارش شد. منتظر شد تا جونگکوک از پارکینگ -رستورانی که ظهر داخلش بودن- بیرون بره.
میخواست جبران کنه...
دعوت به یه قرار شام معمولی چطور بود؟
گرفتن هدیههای باارزش؟
مهربونی؟
مهم نبود به چه روشی... میخواست تمام بلاهایی که تو گذشته به سر جونگکوک اورده رو جبران کنه.
حداقل این یه لطف بود در حق خودش!آدما تا وقتی همدیگرو دارن نمیفهمن وقتی همو از دست میدن، تازه یادشون میاد یه چیزی کمه تازه یاد میگیرن دلتنگ بشن. تازه یاد میگیرن قدر بدونن.
*
'اين "مَنو" اون ساخت، حالا ميگه عوض شدی.'
این جملهها اعصابش رو ضعیف میکردن. لب هاش رو با شدت روی هم فشار میداد و اخمی بین ابروهاش جا خوش کرده بود. مشت هاش رو به دور فرمون فشار میداد و هر لحظه سفیدی بند انگشتانش رو بیشتر میکرد... تهیونگ چطور اینقدر رو داشت؟
چطور بعد از کشتن خواهرش، کنارش میخندید؟
کافی نبود!
هر چقدر هم که خودش رو مجبور به تنفر میکرد، بازم فایدهای نداشت. لبخند های تهیونگ، حرفای شیرینش، بوسهی ارومشون... همه و همه دوباره قلبش رو بی دفاع کرده بودن و بازهم میخواست با تکرار کردن این دروغها به خودش بفهمونه باید از تهیونگ متنفر باشه.
حرف دلش، بزرگترین درد مغزش بود.
دلش فقط قد یه جو ارامش میخواست!
چشمانش رو برای دو ثانیه بست و قبل از اینکه تصادف کنه، باز کرد. نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه.
YOU ARE READING
hallucination | تــوهـم
Fanfiction༆ 🕯 • فیک || Hallucination • نویسنده || LeeTelma • وضعیت || Full • کاپل || Vkook • ژانر || انگست، درام، روانشناسی، بی دی اس ام. -یه بار با دوست داشتنت، نه تنها خودمو، بلکه کل دنیامو همراه خواهرم به اتش کشیدم و یه جهنم واسه خودم ساختم... فقط چون دوس...