Ep.10

570 180 254
                                    


دو هفته ی بعد

:نفس عمیق ....عمیق ....چشماتو باز کن


لویی چشماشو وا کرد , در حالیکه دراز کشیده بود هری رو دید که لبخندی بهش زد
روشو چرخوند و برگه ای رو برداشت



:خب , آزمایش هات نتایج خوبی رو نشون میدن



لویی بلند شد و لباسشو که حالا جمع شده بودو صاف کرد


:خودمم حس میکنم حالم بهتره



دستاشو تکون داد تا بتونه بهتر توضیح بده


:حس خوبی دارم یعنی عام ...نمیدونم مثل رسیدن آب به یه گل پژمرده!


به هری نگاه کرد تا بتونه با حالت صورتش متوجه بشه هری حرفاهاشو فهمیده یا نه


هری چند لحظه خیره موند و بعد لبخند زد


:میفهمم ... قرصهارو کم کردی?



:عا ...آره , خودت اونا رو بهم میدی از کجا میتونم بیشتر بیارم





هری سرشو تکون داد و از جاش بلند شد , دستشو برای لویی دراز کرد


:مثلا از دوستت !



:تو ...تو از کجا ...یعنی



:منم همسن تو بودم لویی , فکر نکن بچه ها تو دوران دبیرستان بفکر سیگار کشیدن نمیفتن




:تو میکشیدی?



:پس نه از اول ۲۶ سالم بود و دکتر بودم



لویی خندید ولی یکهو متوقف شد



:راستی , قضیه ی دوست دختر باردارت بکجا رسید?



:فکر میکردم یادت رفته دو روزه ازم نمیپرسی درموردش



:هی من ازت نمیپرسم



:چرا وقتی میخوای مرور خاطرات کنیم قبل بیهوشیت تو اینو ازم میپرسی و من میگم ... نگران نباش



به لویی خیره شد و لویی نمیدونست باید چی بگه یه لحظه فکر کرد داره گیج میشه و زمان و از دست میده و این اونو ترسوند


:عا ...من ...من دیگه باید برم درسته?


هری شونه هاشو بالا انداخت


:من کار زیادی ندارم , اگه بخوای مثل دیروز میتونی اینجا بمونی


لویی چرخید و نگاهی به اطراف کرد


:میخوای مثل دیروز واست ساندویچ درست کنم ?




:بدم نمیاد ...منم فایل بیمار هارو مرتب میکنمو میام پایین


The Man Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang