عقب عقب رفت , با برخورد به شخصی که پشت سرش بود برگشت و با ترس بهش نگاه کرد
مثل شب سیاه و طولانی بود , از دور کلاهش قطره هایبارون درشت تر پایین میفتادن
سردی اسفالت و خیسیش , نور چراغ هایی که توی مه کمتر از همیشه بداد قدرت بینایی میرسیدن اما....:Hello Mr.Tomlinson
اون مرد با صدای عمیق و خشدار , همون مردی بود که دو سال پیش برای اولینبار دید
دو سال قبل
:اوه عزیزم آرومتر
لویی عقب و نگاه کرد و در حالیکه توپ فوتبالشو زیر بغل زده بود لبخند زد
:طوری نمیشه مامان
زن وسایل رو از داخل ماشین برداشت و وقتی دید نمیتونه همه رو داخل خونه ببره اونهارو داخل صندوق جا گذاشت
سمت خونه رفت و جلوی در ایستاد , در و باز کرد و نگاهی به لویی انداخت
:اقای جوان میتونی وقتی توپ با ارزشتو تو اتاقت گذاشتی بری و از داخل ماشین بقیه ی خرید هارو بیاری?
لویی شونه هاشو پایین انداخت و چشماشو چرخوند
:نه
از پله ها بالا رفت و مادرش سمت اشپزخونه , خرید هارو روی کانتر گذاشت
:حدس بزن شام مرغ با پوره ی سیب زمینی باشه ... اون وقت چی?
لویی سرشو خم کرد تا مادرشو ببینه
:قول?
:اره
لویی توپشو سمت اتاقش پرت کرد و از پله ها پایین دوید
سویچ و از روی کانتر برداشت و از خونه بیرون رفتدوید سمت ماشین و خواست صندوق و باز کنه که چیزی توجهشو جلب کرد
خونه ی رو به رویی , یه استون مارتین ونکوش جلوش پارک شد و یه مرد با قد بلند ازش پیاده شد
لبه ی پالتوی پشمیش رو بالا اورده بود و جز موهای که دم اسبی بسته چیزی ازش دیده نمیشدبا ورود اون مرد به داخل خونه چراغ ها روشن شدن و ساختمون بلاخره رنگ روشنایی رو بخودش دید
پنجره ی متوسط جلوی خونه قسمتی از سالن رو نشون میداد , یه کاناپه و دیوار ها ... اما وقتی پرده کشیده شد , دیگه چیزی برای دیدن وجود نداشت:لویی?
لویی از ترس جا خورد و سمت مادرش چرخید
:چی شده?
:هیچی
:برای همین رو ماشین خم شدی داری خونه ی مردم و دید میزنی?
لویی خودشو از روی کاپوت کنار کشید و وسایل رو از صندوق برداشت
:بهت گفته بودم تو اون خونه یکی زندگی میکنه

KAMU SEDANG MEMBACA
The Man
Fiksi Penggemar❌COMPLET❌ #ژانر : معمایی_رومنس #larry اون مرد تو خونه ی رو به رویی ما زندگی میکنه