Ep.4

680 187 183
                                    

عقب عقب رفت , با برخورد به شخصی که پشت سرش بود برگشت و با ترس بهش نگاه کرد

مثل شب سیاه و طولانی بود , از دور کلاهش قطره هایبارون درشت تر پایین میفتادن
سردی اسفالت و خیسیش , نور چراغ هایی که توی مه کمتر از همیشه بداد قدرت بینایی میرسیدن اما....

:Hello Mr.Tomlinson

اون مرد با صدای عمیق و خشدار , همون مردی بود که دو سال پیش برای اولینبار دید

دو سال قبل

:اوه عزیزم آرومتر

لویی عقب و نگاه کرد و در حالیکه توپ فوتبالشو زیر بغل زده بود لبخند زد

:طوری نمیشه مامان

زن وسایل رو از داخل ماشین برداشت و وقتی دید نمیتونه همه رو داخل خونه ببره اونهارو داخل صندوق جا گذاشت

سمت خونه رفت و جلوی در ایستاد , در و باز کرد و نگاهی به لویی انداخت

:اقای جوان میتونی وقتی توپ با ارزشتو تو اتاقت گذاشتی بری و از داخل ماشین بقیه ی خرید هارو بیاری?

لویی شونه هاشو پایین انداخت و چشماشو چرخوند

:نه

از پله ها بالا رفت و مادرش سمت اشپزخونه , خرید هارو روی کانتر گذاشت

:حدس بزن شام مرغ با پوره ی سیب زمینی باشه ... اون وقت چی?

لویی سرشو خم کرد تا مادرشو ببینه

:قول?

:اره

لویی توپشو سمت اتاقش پرت کرد و از پله ها پایین دوید
سویچ و از روی کانتر برداشت و از خونه بیرون رفت

دوید سمت ماشین و خواست صندوق و باز کنه که چیزی توجهشو جلب کرد

خونه ی رو به رویی , یه استون مارتین ونکوش جلوش پارک شد و یه مرد با قد بلند ازش پیاده شد
لبه ی پالتوی پشمیش رو بالا اورده بود و جز موهای که دم اسبی بسته چیزی ازش دیده نمیشد

با ورود اون مرد به داخل خونه چراغ ها روشن شدن و ساختمون بلاخره رنگ روشنایی رو بخودش دید
پنجره ی متوسط جلوی خونه قسمتی از سالن رو نشون میداد , یه کاناپه و دیوار ها ... اما وقتی پرده کشیده شد , دیگه چیزی برای دیدن وجود نداشت

:لویی?

لویی از ترس جا خورد و سمت مادرش چرخید

:چی شده?

:هیچی

:برای همین رو ماشین خم شدی داری خونه ی مردم و دید میزنی?

لویی خودشو از روی کاپوت کنار کشید و وسایل رو از صندوق برداشت

:بهت گفته بودم تو اون خونه یکی زندگی میکنه

The Man Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang