Ep.12

537 164 218
                                    

درو باز کرد و منتظر لویی شد


:چته امروز?

:هیچی .. واقعا راجر انقدر حالش بده? نمیشه امشب با هم باشیم ?


زین دست لویی رو گرفت و سوار ماشینش کرد

:لطفا راه بیفتین

وقتی ماشین راه افتاد زین از لویی کمی فاصله گرفت و بهش نگاه کرد

:داره بهتر میشه , چند روز دیگه میاد نمیذاره ما دو دقیقه تنها باشیم


:پس امروز باید به کارام برسم ... البته یکم گیج شدم


:چیزی شده?


:هری بهم پیام داد گفت چند روزی نمیتونه برام وقت بذاره ... راستش حس میکنم یه چیزی گم کردم , نمیدونم حالا تا شب باید چیکار کنم



:خب درساتو بخون , بعد برای اور اسلیپ دیگه غر نمیزنی


:رسیدیم قربان

لویی نگاهی به خونشون کرد و بعد به زین

:زین و برسون خونه اش

:لازم نیست پسر میتونم خودم برم


اما لویی گوش نکرد و از ماشین پیاده شد , ایستاد تا وقتیکه ماشین توی خیابون به چپ پیچید
وقتی دیگه دیده نمیشد , سرشو چرخوند و به خونه ی هری نگاه کرد


چرا نمیخواست امروز ببیندش? و حتی فردا ...شاید تا همیشه!




آهی کشید و سمت خونه اش رفت اما وسط حیاط ایستاد
دستاشو مشت کرد و راهی که اومده بودو برگشت


جلوی در خونه ی هری ایستاد و محکم به در ضربه زد اما ... هیچکس جواب نمیداد
جز صداهایی که از خیابون میومد هیچ صدای دیگه ای به گوش نمیرسید

مشتش باز شد و کم کم استرس گرفت

:نکنه ... رفته

دستپاچه اطراف و نگاه کرد زیر پادری رو گشت , بالای در کنار پنجره اما اثری از کلید نبود
یه لحظه فکری به سرش زد

از دیوار بالا رفت و داخل حیاط خلوت پشت خونه پایین اومد
سمت در عقبی خونه رفت اون در همیشه باز بود جز برای شبا که لویی اونجا میخوابید ,هری بخاطر امنتیش اونو میبست


دستگیره رو کشید پایین و در باز شد
نگاهش اطراف و بررسی میکرد و پاهاش اروم و بی سرو صدا اونو جلو تر میبردن

خواست هری رو صدا کنه اما ترسید , شاید بخاطر اینکه خونه خیلی ساکت بود و فضاش اونو یاد کابوس های ترسناکش مینداخت


از پله ها بالا رفت و پشت در اتاق خواب هری ایستاد
درو باز کرد اما هیچکس اونجا نبود
صدایی از اتاق کار هری باعث شد لویی به اونجا بره



The Man Donde viven las historias. Descúbrelo ahora