نگاهش به صفحه ی ۳۵ ام کتاب بود اما فکرش یه جای دیگه ... جایی درست چند متر اونطرفتر
سرشو اروم چرخوند و نگاهش کرد , مصمم بنظر میومد
روزی که حرفاشو شنید با خودش گفت این فقط یه حالت گذراست که بعد چند روز از بین میرهاما حالا یکهفته گذشته و هیچی تغییر نکرد
اون تا ساعت ۱۴ تو مدرسه فقط درس میخونه یا به تدریس معلم ها توجه میکنه
بعدش میره پیش دکتر استایلز و تا شب اونجاست ... کی میدونه شاید این اواخر بگوش زین رسیده که شبها هم اونجا میمونه:زین?
:ها!
:چرا به من زل زدی?
زین لبخندی زد و دوباره به صفحه ی ۳۵ نگاه کرد
:هیچی ازش نمیفهمم
لویی که حالا کنار زین ایستاده بود نگشتشو رو صفحه کوبید
:اینجا شروع فصل دو کتابه فقط نوشته فصل دو ... چیو باید بفهمی?
زین در کتاب و بست
:تورو ... تورو نمیفهمم , اگه هری استایلز انقدر عالیه که تورو از یکی که هیچ هدفی تو زندگیش نداشت و هرشب با یکی میخوابید به یه خرخون تبدیل کرده ... منم بیام پیشش
لویی چشماشو چرخوند و زین و به حال خودش گذاشت
کیفشو دستش گرفت و سمت در رفت:ولی یادم نمیره بهم توهین کردی
زین کتابشو برداشت و دوید دنبال لویی
:تو که دلخور نشدی مگه نه? ما همیشه از این حرفا میرنیم
:بیخیال زین دیوونه شدی? دلخور ! ... دیگه اونقدرام عوض نشدم من ... فقط حالا یه هدف تو زندگیم دارم , هری میگه ادم با هدف زنده میشه پس گاهی برای هدف زندگی که بدست اورده رو خرج میکنه
:یکم دارک نبود ? یعنی تو حاضری از زندگیت بگذری? واسه هدفت ?
:زندگی بدون هدف مثل اینه یه گیاه باشی یه گیاه که هیچ سودی نداره هست ولی نباشه هم فرقی نمیکنه
زین یه هو دستشو رو دیک لویی گذاشت و بعد اینکه لویی غیرارادی اونو پس زد سرپا ایستاد
:مرض داری?
:نه فقط حرفات مثل خواجه های درباری بود , مثل اونایی که تو دوره ی شاه ارتور زر میزدن ... گفتم شاید بریدیشون
لویی شروع کرد به خندیدن و دستشو دور گردن زین انداخت
:میرسونمت
:تو که ماشینتو نمیاری , راننده ی عزیزت میبره میارت ولی ....نظرت چیه اول یه سری به دکترت بزنیم بعد منو برسونی خونه ?
لویی مکث کرد , تردید تو اینکه ... هری از این قضیه بدش میاد یا استقبال میکنه
:باشه ... ولی قبل اینکه بیای تو خونه اش باید بهش بگم تو اومدی , معمولا جز بیمارهاش کسی رو راه نمیده
YOU ARE READING
The Man
Fanfiction❌COMPLET❌ #ژانر : معمایی_رومنس #larry اون مرد تو خونه ی رو به رویی ما زندگی میکنه