روی صندلی نشست
خسته و بی رمق رستکش های خونیش و از دست دراورد:بیهوشی ها طولانی شدن
:بلاخره که به هوش میاد
هری چشماشو بست و دیگه به کالینز توجه نکرد
:اقای استایلز خودت هم میدونی بهتره ادامه بدی
:برو بیرون , داری حالمو بهم میزنی
:چه جالب , دیدن اینهمه ادم تیکه و پاره ...خون , حالتو بد نمیکنه?
:حداقل اونا آدمن ... حالا گمشو قبل اینکه بازم بکشمت
کالینز دستی رو شونه ی هری زد و با پوزخند از اتاق بیرون رفت
هری با عصبانیت به در بسته نگاه کرد , دوست داشت خشمشو خالی کنه چیزی رو بزنه یا داد و بیداد کنه اما فقط نشست , نگاهی به لویی کرد کسی که بدنش داشت بخیه هارو بطرز معجزه آسایی محو میکرد
از جاش بلند شد , دارو رو داخل سرنگ کشید , یک م.ل
:تزریق داروی فراموشی ۲ م.ل
و بعد اونو وارد رگ کرد
گاهی ریسک کردن ممکنه آثاری به همراه داشته باشه اما تصمیم ها همیشه وقتی خوب نیستن باید بین بد و بدتر باشندقایق میگذشتن و هری انگار کاری جز خیره شدن به لویی بیهوش نداشت
از بازیابی بریدگی هاش نیم ساعت گذشته بود ... هر لحظه ممکن بود لویی به هوش بیاد پس فقط اونو بلند کرد و سمت اتاق رفتچیزی که اون باید بیاد بیاره بیدار شدن تو اتاق خواب هری بود
................
:هری?
داخل راهرو بود اما خبری از هری نیست , لویی احساس سردرد شدیدی میکرد و نبودن هری داشت اونو تشدید میکرد
:هری.... هری
هری از انتهای راهرو سمت لویی اومد , مثل همیشه خونسرد , بیروح!
:حالت چطوره?
:احساس سرما میکنم نکنه ... مریض شدم من زودسرما میخورم
:داروی خاصی داری?
پتو رو روی دوش لویی انداخت , دستشو رو شونه ی لویی گذاشت و اونو سمت سالن برد
:اره
:از کی?
:یه بار ... فکر کنم دوران دبیرستان , سال اول یه ازمایش هپاتیت بعدش دکتر به مادرم گفت همیشه باید یه قرص مصرف کنم ... گفته بودم مادرم پرستاره?
هری نگاهی به لویی کرد , بنظر نگران میومد اما نگاهشو گرفت و به سمت اشپزخونه رفت
YOU ARE READING
The Man
Fanfiction❌COMPLET❌ #ژانر : معمایی_رومنس #larry اون مرد تو خونه ی رو به رویی ما زندگی میکنه