هری لباس هاشو عوض کرد و از خونه بیرون زد
بلاخره روز موعود رسید , اخرین روز از سه ماه یکباری که میتونست مادرشو ببینه"اقای استایلز لطفا از مسیر تعیین شده خارج نشین
هری که سوار ماشین شده بود سمت چپ پیچید و لبخندی زد
:هی جک,هنوز زنده ای پس
" ...
:تماس و قطع نکردی , چیزی میخوای بپرسی? ... بگو جکیییی
"... من , تاثیر اون دارو واقعا نامیرا شدنه?
:خودتو جلوی گلوله ننداز جکی و یه نصیحت ... تا یه ساعت دیگه برو یه هوایی عوض کن روی اون صندلی فقط مرگ خوابیده
و بعد تماس و قطع کرد
با رسیدن به خونه ی مادرش نگاهی به ساختمون رو به رویی انداخت
میدونست اجیر شده ی کالینز اونجاست پس سرشو چرخوند و داخل خونه شدمادرش در حال اب دادن به گل های باغچه اش بود که با شنیدن صدای هری سمتش چرخید
:هلوووووو مامممم
:هری! ... پسرم
اب پاشو روی زمین گذاشتو هری و رو بغل کرد , بعد یه مدت طولانی بلاخره از هم فاصله گرفتن
:دلم برات تنگ شده بود
:پس باید زودتر بهم سر بزنی این چه شغلیه که تو داری پسر
هری خندید و دستش مادرشو گرفت
:بهتره بریم تا زود اماده بشی
:جایی قراره بریم?
:اره , همین اطراف یه دور میزنیم ....چطوره?
:باشه پس تا شام از غذای خونگی خبری نیست
..............
از آینه نگاهی به پشت کرد ... دنبال ماشینی که مشکوک باشه میگشت
:چرا با ماشین خودت نمیریم ?
:یه نفر دیگه داره ازش استفاده میکنه
: هوفف قراره تا آخر همینطوری ادامه بدی?
:آه ... میفهمم چی میگی , ولی مجبورم فعلا ... مقصرش خودتی نباید یه پسر نابغه بدنیا میاوردی
مادر هری لبخند زد و بیرونو نگاه کرد
:وقتی پدرت فوت کرد من تورو داشتم و وقتی تو هم جذب این ازمایشگاه شدی ... تنهایی رو حس کردم
به هری نگاه کرد و سرشو به پشتی صندلی چسبوند
:تنها بودن اصلا خوب نیست هری , حتما تو محل کارت کلی همکار داری اما بهش فکر کن وقتی شب تک و تنها تو خونه ای چه حس بدی داره ... البته شاید اونقدر خسته ای که فقط میخوابی اما , یه روزی میرسه که بازنشسته میشی

KAMU SEDANG MEMBACA
The Man
Fiksi Penggemar❌COMPLET❌ #ژانر : معمایی_رومنس #larry اون مرد تو خونه ی رو به رویی ما زندگی میکنه