هری در خونه رو باز کرد و با دیدن لویی چند لحظه فقط بهش خیره موند
:سلام
:این وقت شب اینجا چیکار میکنی?
:میشه بیام تو?
هری آهی کشید , چشماشو بست و از جلوی در کنار رفت
وقتی لویی وارد خونه شد هری درو بست و دنبال لویی که بنظر مضطرب میومد داخل سالن اومدیه هو سمت هری چرخید و سرشو بالا گرفت
:چیزی حس نمیکنم ...
دستشو بالا گرفت و نیشگونش گرفت
:درد نداره ... من ...من چم شده هری? می...میترسم برم دکتر میترسم
هری با تعجب سمت لویی رفت و دستشو گرفت نگاهی بهش انداخت و به پوستش فشار اورد اما لویی هیچ واکنشی نداشت
:هیچی? هیچی حس نمیکنی?
:میفهمم دستمو گرفتی اما دردی حس نمیکنم
هری نفس حبس شده اشو بیرون داد و دست لویی رو رها کرد
:ممکنه دستم فلج بشه? ممکنه دیگه حسش نکنم ?
:آروم باش لویی
سمت آشپزخونه رفت قوری کریستال و روی کانتر گذاشت , چند تا گیاه و تیکه های خشک شده ای که رنگ سرخ داشتن و داخلش انداخت و بعد کمی آب داغ روش ریخت و روی دستگاه گذاشت تا جوش بیاد
:موارد نادری از اختلالات عصبی بعد از وقوع صانحه وجود داره , شوکی که عصب ها بخاطر فریز شدن اونو برای مدت نگه میدارن , وقتی انقباض ازاد میشه یکی از اندام ها بصورت فیزیکی متحمل خسارت میشه .... تو بیشتر مردم این شوک روحیه
:مگه .... مگه من شوک روحی نداشتم?
:تو هردوشو داری ... نگران نباش , عصب های دستت از کار نیفتاده , نهایتا تا یک هفته ی دیگه حس درد و بازم تجربه میکنی
لویی لبخند تلخ هری رو دید
:چرا میخندی?
:موجودات عجیبی هستیم , دوست نداریم درد بکشیم ولی وقتی از دست میدیمش به هر دری میزنیم تا درد و تجربه کنیم !
بی رنگی داخل قوری کم کم رنگی تیره بخودش گرفت
ماگ و برداشت , تمام محتویات قوری رو داخلش خالی کرد و روی میز گذاشتش:آرومت میکنه , بعدش میتونی راحت بخوابی
:از کجا فهمیدی نمیتونم بخوابم? ...اوه اره تو دکتری
روی صندلی نشست و دستاشو دور ماگ داغ گرفت
:از اینکه این وقت شب اینجایی , فردا مگه نباید مدرسه باشی!

YOU ARE READING
The Man
Fanfiction❌COMPLET❌ #ژانر : معمایی_رومنس #larry اون مرد تو خونه ی رو به رویی ما زندگی میکنه