Ep.14

486 158 194
                                    

هری در خونه رو باز کرد و با دیدن لویی چند لحظه فقط بهش خیره موند

:سلام

:این وقت شب اینجا چیکار میکنی?

:میشه بیام تو?


هری آهی کشید , چشماشو بست و از جلوی در کنار رفت
وقتی لویی وارد خونه شد هری درو بست و دنبال لویی که بنظر مضطرب میومد داخل سالن اومد

یه هو سمت هری چرخید و سرشو بالا گرفت

:چیزی حس نمیکنم ...

دستشو بالا گرفت و نیشگونش گرفت

:درد نداره ... من ...من چم شده هری? می...میترسم برم دکتر میترسم

هری با تعجب سمت لویی رفت و دستشو گرفت نگاهی بهش انداخت و به پوستش فشار اورد اما لویی هیچ واکنشی نداشت

:هیچی? هیچی حس نمیکنی?

:میفهمم دستمو گرفتی اما دردی حس نمیکنم

هری نفس حبس شده اشو بیرون داد و دست لویی رو رها کرد

:ممکنه دستم فلج بشه? ممکنه دیگه حسش نکنم ?


:آروم باش لویی

سمت آشپزخونه رفت قوری کریستال و روی کانتر گذاشت , چند تا گیاه و تیکه های خشک شده ای که رنگ سرخ داشتن و داخلش انداخت و بعد کمی آب داغ روش ریخت و روی دستگاه گذاشت تا جوش بیاد

:موارد نادری از اختلالات عصبی بعد از وقوع صانحه وجود داره , شوکی که عصب ها بخاطر فریز شدن اونو برای مدت نگه میدارن , وقتی انقباض ازاد میشه یکی از اندام ها بصورت فیزیکی متحمل خسارت میشه .... تو بیشتر مردم این شوک روحیه



:مگه .... مگه من شوک روحی نداشتم?


:تو هردوشو داری ... نگران نباش , عصب های دستت از کار نیفتاده , نهایتا تا یک هفته ی دیگه حس درد و بازم تجربه میکنی

لویی لبخند تلخ هری رو دید

:چرا میخندی?

:موجودات عجیبی هستیم , دوست نداریم درد بکشیم ولی وقتی از دست میدیمش به هر دری میزنیم تا درد و تجربه کنیم !

  بی رنگی داخل قوری کم کم رنگی تیره بخودش گرفت
ماگ و برداشت , تمام محتویات قوری رو داخلش خالی کرد و روی میز گذاشتش

:آرومت میکنه , بعدش میتونی راحت بخوابی

:از کجا فهمیدی نمیتونم بخوابم? ...اوه اره تو دکتری

روی صندلی نشست و دستاشو دور ماگ داغ گرفت

:از اینکه این وقت شب اینجایی , فردا مگه نباید مدرسه باشی!

The Man Where stories live. Discover now