مطمئن نبود اینجا چه قسمتی از پارکه اما بنظر میرسید خیلی از دکل ها دور شده باشه
شاید برای اولینبار بود که داشت ریسک میکرد:بشین لویی
لویی که لباس های تنش خیس عرق شده بود با بی حالی خودشو روی نیمکت رها کرد
دستاشو دو طرف بدنش شل کرد و سرشو عقب برد:تو گفتی قراره حالم سر جا بیاد ولی دارم میمیرم
:از مردن میترسی?
لویی ناگهان به هری نگاه کرد , چرا اون همیشه جدی بود !?
:خب ... حالا اره , یکم..... نمیدونم ,اره
:حالا?
:خب , قبل اینکه تو باهام حرف بزنی من هر کاری میکردم , برام مهم نبود اخرش چی میشه , حتی اگه میمردم اما ... الان که فکر میکنم چیزای با ارزشی هست که بخوام براشون زنده بمونم .... یعنی , بنظرت من لیاقت خوشبختی یا خوشحال بودنو دارم?
:جواب این و تو وجود خودت میدونی , اگه از خودت راضی نباشی نمیتونی خودتو گول بزنی
:تو چی? ... من فقط میخوام بدونم از نظر تو من لیاقتشو دارم یا نه?
هری کمی به جلو خم شد سرشو چرخوند و به لویی نگاه کرد
دوباره نگاهشو پایین انداخت و به شن ریزه های جلوی پاش ضربه ای زد و ...سرشو تکون داد:اره , داری
لویی نفس حبس شده اشو با خوشحالی بیرون داد
:نمیدونی چقدر ترسیدم بگی نه , اخه تو خیلی رک هستی ...هوووف , حالم خیلی خوبه
:چیزی غیر از این فکرتو مشغول نکرده? گفتی شبا کابوس میبینی
لویی که انگار تازه یادش افتاد سریع دستشو به هری نشون داد
:این عجیب نیست? من قبلا این بریدگی رو نداشتم ولی تو خواب این و یادمه یکی داشت دستمو میبرید
"دارو رو داخل سرنگ کشید , یک م.ل
:تزریق داروی فراموشی ۲ م.ل
"هری پوزخندی زد
:فقط زین نیست که خنگه , تو چیزی در مورد کتاب اقیانوس ارام شنیدی?
:دِک? همونکه با رسیدن به اقیانوس دلش برای خونه ی کوچیکش تنگ میشه?
:یادته سالیکه امپول هپاتیتت تزریق شد به بقیه هم از اون قرصا داده باشن?
:به زین ندادن راستش به کلاس ما فقط به من دادن منم چون ترسیدم بقیه فکر کنن مریضی بدی دارم مخفیش کردم ...چطور?

YOU ARE READING
The Man
Fanfiction❌COMPLET❌ #ژانر : معمایی_رومنس #larry اون مرد تو خونه ی رو به رویی ما زندگی میکنه