یک سال و پنج ماه قبل
زین به دوچرخه اش تکیه داده بود و جلوی خونه ی سناتور کالینز تخمه میشکست و بدون برداشتن نگاهش از خونه ی اون مرد منتظر لویی بود
:هی
سمت لویی چرخید و بقیه ی تخمه هارو تو جیبش برگردوند و سوار دوچرخه شد
:هی ...
سرشو سمت خونه تکون داد
:هنوز بیرون نیومده?
:من که ندیدم بیرون بیاد
نگاهی به زین کرد
:ماشینت کو ?
:توقیفه
لویی سرشو تکون داد و همراه زین از جلوی خونه رد شدن
:شب با دوربین داخلشو نگاه کردم , انگار هیچ علاقه ای به تلویزیون نگاه کردن نداره
:چه شکلیه?
:نمیدونم , فقط موهای بلندی داره خودشم قد بلنده
:شاید دراکولاست , مراقب باش شب نیاد خونتو بمکه
لویی پوزخندی زد و برای اخرینبار به خونه نگاه کرد
.................
زنگ تفریح پشت مدرسه همراه زین نشسته بود , سنگ ریزه ای که کنار پاش بودو تکون میداد
:چیزی قاطیش کردی?
زین اخرین کام و گرفت و بقیه ی سیگارو زیر پاش له کرد
:نه ..اهم ... فقط
دستشو زیر دماغش کشید
:اون پسره گفت بهتره دیگه از اون قرصا نخوریم
:همونکه تو پارتی بود ?
زین سرشو تکون داد
:چند شبه کابوس میبینم شاید واسه اوناس
:ولی حال میده مگه نه?
لویی خندید
:تن لشتو جمع کن , نمیخوام از کلاس عقب بمونم
زین تکیه اشو از دیوار گرفت و دنبال لویی سمت کلاس رفت
:اره , تو قراره متخصص بشی باید خوب درس بخونی
لویی سر زین و گرفت و زیر بغلش کشید و چند بار اروم تو سرش زد
:بلاخره مادرمو و از شر اون صمعک خلاص میکنم حالا ببین
زین خندید و از زیر دست لویی بیرون اومد
:تو معرکه ای هم میزنی هم میخونی
لویی از زین جلو زد و داخل سالن از لاکر کتابشو برداشت و خواست وارد کلاس بشه که یه دختر از رو به رو بهش خورد
YOU ARE READING
The Man
Fanfiction❌COMPLET❌ #ژانر : معمایی_رومنس #larry اون مرد تو خونه ی رو به رویی ما زندگی میکنه