حس کرد تو یه تانکر آب گیر افتاده و هرچی به بدنه اش میکوبه کسی نیست که نجاتش بده
تو دست و پا زندن هاش یک هو پلکاشو وا کرد , تند تند نفس کشید و چشم های از حدقه در رفته ای که درد و به خودش خرید بدنشو از تخت جدا کرد
خودشو رها کرد و روی تخت افتاد , بلاخره تونست ببینه
ماسک اکسیژنی که با بخار نفس هاش مه گرفته میشد کپسول کنار تختش و صدای عجیبی که ازش بیرون میومد ... چیزی مثل سوت زدن !خواست دستشو سمت ماسک ببره تا اونو در بیاره اما دستاش به کمرش بسته شده بود اما متوجه نمیشد چرا دردی حس نمیکنه
سرش گیج میرفت و گاهی تار میدید
مثل یه ماهی که تو فشار فاضلاب از هر تونل به تونل بعدی بلعیده میشد فضای اتاق دور سرش میچرخیددر که حالا شبیه به یه کمان کج و بلند شده بود باز شد , اون مرد بود که با هر قدمش یه شکل میشد سمتش اومد
لویی پلک زد ولی هیچی درست نمیشد اون مرد کج و کج تر میشد
:گ..گم شو
حس کرد دستی روی نبضش لمسش کرد , بعد صدای بسته شدن شیر کپسول
دکمه ی کنار تخت و زد و تخت شروع به حرکت رو به بالا کرد
لویی حالا کل اتاق و میدید اما باز همه چی عجیب و غریب بود مثل شکست نور تو آباما
کالینز شکست نور نبود , صورتش عجیب بود اما مطمئن بود اون متئو کالینزهمثل کسی بود که بعد چند جلسه رواندرمانی و سکته ی ناقص روی تخت خوابیده باشه , فکش به اختیارش تکون نمیخورد بدنش انگار هیچ پیامی از مغزش نمیگرفت
:پا من شیکال ..کرلدی? "با من چیکار کردی?"
مرد دستی روی فک لویی کشید و بعد لباسشو بالا داد
کم کم داشت درد و حس میکرد
حس انقباض شدید ماهیچه هاش حس بد دردی که فقط سمت چپ سرش و گرفته بود فشاری که به پشتش میومدسوزش معده اش نفس هایی که انگار هرچی عمیق تر میشدن کمتر بدرد میخوردن
چیزی دور شکم لویی انداخت و بعد دو طرف اونو به تخت بست مثل کمر بندی که از روی شکمش رد شده و به تخت بسته شده
اون مرد سمت کالینز رفت
:من و ول کن لعنتی ... منو میشناسی? تو میدونی داری چه غلطی میکنی?
مرد با لذت چشماشو بست و سرشو بلند کرد و به حرف های کالینز گوش میداد
تکون خوردناش حرف هایی از سر بیچارگی عصبانیت از سر ترس!و غذایی برای خشم اون مرد
پشت صندلی که بهش بسته شده بود رفت دستاشو روی شونه های کالینز گذاشت و بعد اروم اروم دور گردنش برد , نگاهی به لویی کرد
YOU ARE READING
The Man
Fanfiction❌COMPLET❌ #ژانر : معمایی_رومنس #larry اون مرد تو خونه ی رو به رویی ما زندگی میکنه