سرش را میان دستانش گرفت و تمام حواسش را به نت های پیانو سپرد ...
هر لحظه که می گذشت ، شیشه درد گلویش را بیشتر خراش می داد. و احساس می کرد اشک هایش خون هاییست که شیشه برایش به یادگار می گذارد ...!
تمام زندگی اش از جلوی چشمانش می گذشت ...!
اما ... اما ... اما مگر او زندگی کرده بود لحظه ای واژه زندگی برای خودش نیز غریبه آمد ...
مانند رهگذرانی شیک پوش و با کلاس که لحظه ای از مقابل تو می گذرند اما از آنجایی که آن ها را نمی شناسی و در بدبختی بزرگ شده ای فقط با نگاهت دنبالشان می کنی ...!
مانند لحظه ای که در دریای فراموشی چشمان عاشقت غرق می شوی و نمی توانی خود را نجات دهی و هر چقدر که دست و پا بزنی بیشتر پایین خواهی رفت ...!
مانند لحظه ای که در باتلاق سیاهی اعمال فرو می روی مانند لحظه ای که بذر گناه را در قلبت می کاری و با عشق به آن آب می دهی ...
مانند ...
مانند الان ...
که هر چقدر بیشتر به آوای پیانو گوش می سپرد بیشتر در آن غرق می شد یا شاید هم آن صدا تنها راه فرار اضطراری از جهنم افکار باشد ... که می داند ؟..." 🤷🏻♀️
YOU ARE READING
Aysi Books
Poetryسلام به همه 🌛💫 من آیسی ام واقعیتش من زیاد از گوشی و این چیزا سر در نمیارم و الان هم هیچ ایده ای ندارم اینی که دارم تایپ می کنم رو جایه درستی دارم تایپ می کنم یا نه 😐 من تو دنیایه خودم بودم که یکی از دوستام بهم پیشنهاد داد چون الان زیاد جایی نم...