chapter 65 🌙💫

7 4 4
                                    

+ : همراهت نمی آیم ...!
دلم نمی خواهد این جا را ترک بگویم ..!
دلم برایش تنگ می شود ...
برای آغوشش برای نوع نگاهش
برای سرخی گونه هایش که به سیب های زهر آلودی می مانند که جادوگر پیر سرنوشت در سبدش گذاشته تا احمق هارا فریب دهد ...
برای پوست سفیدش  که گویی ملکه برفی بر آن بوسه زده باشد ...
برای آواز صدایش که به آوای قو های عاشق می ماند ...
_ : می خواهی اینجا بمانی که چه ... بیشتر عذابش دهند ؟!!!...
دوست داری با دستان خودت او را به یک عمر زنده بودن نه زندگی کردن اجبار کنی ...؟!
+ : نه ...!
_ : پس چه ؟ چه می خواهی ؟
چرا ترکش نمی گویی چرا همرار من نمی آیی ...؟!
بس کن سختش نکن این برای او بهترین چیز است
یادت نمی آید چطور اذیتتان می کردند ؟
هممم؟ یادت نمی آید یا نکند تو هم هنگام جواب دادن به سوال ها مانند رودولف هس فراموشی می گیری ؟
تنها فرق تو با او این است که اگر همراه من نیایی تبدیل به موجود ظالمی می شوی تنها به منفعت خود فکر می کند
دوست داشتن ، عاشقی کردن کردن یعنی رهایی ... یعنی آزادی از هر قید و بندی یعنی ... هیچ شرطی ... هیچ قانونی ... هیچ مرزی ...
اگر دوستش داری آزادش کن ...
+ : " فقط ... برویم ...
خودم را ترک میگویم !
* زمان مرگ : ...

خب این رو خیلی وقت پیش نوشته بودم خوشحال میشم که نظرتون رو راجع بهش به من بگید تا بدونم منظورم رو خوب رسوندم از بابت این داستان یا نه

Aysi Books Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin