chapter 47 🌙💫

13 6 0
                                    

دیگر از این دنیا‌ خسته شده بودم به فکر کلمه ای عجیب ، دردناک و شیرین افتادم : "خودکشی"
.‌
.
‌.
.
.
تیغه را دستانم فشردم هنوز دو دل بودم آخر برای هر انسانی حتی یک دقیقه هم که شده زندگی هر چقدر هم که سخت باشد ،  سخت است که با دستان خود ، خویشتن را به کام مرگ بفرستد  یا فرشته سیاهی را در آغوش بگیرد اما بیشتر که فکرش را کردم فهمیدم ،
که ، فرشته سیاهی و تباهی همیشه به نحوی بر روی زندگی ام سایه انداخته بود و مانند ماری بود که در  انتظار طعمه ای گوشتی و چرب و چیلی چمبره زده باشد ...
در این فکر ها بودم که ناگهان چیزی به خاطرم آمد چرا به جای این کار ها من نیز دنیایی مانند قند و عسل برای خود نسازم در همین زمان بود که اولین دروغ را نه به بلکه کسی به خویشتن گفتم ...!
خیلی خوشمزه و شیرین بود ...!

Aysi Books Where stories live. Discover now