شیشه باور ها و افکارش را رها کرد ، شیشه خرد شد و به هزار تکه تبدیل شد ...!
خم شد تا آنها را بردارد که دستانش زخمی شدند هر قطره خونی که از دستانش می چکید برابر با از دست دادن یک باور بود سعی داشت جلوی خونریزی دستانش را بگیرد دیگر تحملش را نداشت بیشتر از درد دستانش درد فکرش آزارش می داد و چیزی بر سرش سنگینی می کرد احساس می کرد بند بند دروغین وجودش که در تمام این سال ها برای خود بنا کرده بود در حال سوختن است ، سر انجام آن قدر از دستانش خون چکید تا تمام افکار و باور های پوچ و قدیمی اش مردند و از میان آن ها تنها دختری ایستاده در خون حقیقت بلند شد ...!
YOU ARE READING
Aysi Books
Poetryسلام به همه 🌛💫 من آیسی ام واقعیتش من زیاد از گوشی و این چیزا سر در نمیارم و الان هم هیچ ایده ای ندارم اینی که دارم تایپ می کنم رو جایه درستی دارم تایپ می کنم یا نه 😐 من تو دنیایه خودم بودم که یکی از دوستام بهم پیشنهاد داد چون الان زیاد جایی نم...