سرمو بین دستام گرفتم و بهش فکر کردم من یه آدم بدم ؟
اصلا من یه آدمم ؟
یا یه شیطان ..؟
اینا سوالات بی جوابی بودن که مغزمو میخوردن و روحمو چنگ مینداختند ...
همیشه از این جور سوالات وحشت داشتم ...
دلم میخواست با دستای حقیقت شیشه افکارم رو بشکونم ...
اما دستای حقیقت کجاست ؟
کی دستای حقیقت رو همراه خودش داره ...؟
تجربه ؟ نه
اون فقط یه عوضیه که امتحانایه یهویی میگیره...
مثله یه معلمه عقده ای ...!
معلمی که من همیشه امتحاناشو رد شدم ...اینو بچه بودم نوشتم حدود کلاس پنجم اینا اما برام شیرین و جالب اومد یاد اون موقع خودم افتادم گفتم بذارمش باحال بود از نظرم 🤷
شما هم نوشته ای از بچگی تون دارید ؟!
اگر دارید خوشحال میشم بخونمشون 💜❤️💙
YOU ARE READING
Aysi Books
Poetryسلام به همه 🌛💫 من آیسی ام واقعیتش من زیاد از گوشی و این چیزا سر در نمیارم و الان هم هیچ ایده ای ندارم اینی که دارم تایپ می کنم رو جایه درستی دارم تایپ می کنم یا نه 😐 من تو دنیایه خودم بودم که یکی از دوستام بهم پیشنهاد داد چون الان زیاد جایی نم...