chapter 43 🌙💫

12 5 0
                                    

میدانی آلینا، از زمانی که رفتی دیگر حتی لبخند هم نزدم.
یادت می آید؟ همه به من می گفتند لبخندت مانند طلوع خورشید بعد از شامگاهی تاریک است ...
و خنده ات مانند پاشیدن اکلیل شادی بر روی قلب انسان ها ...
اما کسی نمی داند که دلیلش تو بودی! ؛
آلینا با من صحبت کن، چرا دیگر شیطنت را که مانند چشمه معرفت در چشمانت می جوشید، را نمی بینم ؟
چرا دیگر لبانت به سرخی چشمانت در روزهایی که برای تمام شدن شیرینی ها گریه می کردی، نیستند ؟
چه کسی جرعت کرده، تا گل رزی که بر روی گونه هایت بود را بچیند ؟
چرا در را به روی باد بسته ای و اجازه نمی دهی میان موهایت برقصد ...؟
چه کسی باید تقاص بلور هایی که از چشمانت فرو می ریزند، و شیشه ای که در گلویت می شکند و اعماق جانت را می خراشد دهد ؟
آه آلینا بیدار شو. دلم میخواهد باری دیگر مانند ژاله سبک سر که بر گونه هایت میغلتد، بر روی تپه ها بغلتم ، و قطره های بی سر پرست که اشکان آسمان هستند که  بر زمین فرو می ریزند، را در آغوش بگیرم .
دوست دارم تا پاسی از شب بیدار بمانم، و با دیدن ستاره های دنباله دار بار دیگر برای برگشتنت آرزو کنم .
یا شاید برای مردنم ...
تا حالا داستانی را که یکی فدا می شود، و دیگری نجات پیدا میکند را شنیده ای؟البته از یاد برده بودم که، هر شب جیرجیرک های دشت آن را برایمان بازگو می کردند ، اما هیچگاه حتی فکرش را نمی کردم که روزی در داستانهایی زندگی کنم که اگر به من می گفتند باورشان نمی کردم ؛
اگر کسی بداند که دلیل تمام خنده های من تو بودی قطعا تو را پیدا خواهند کرد ...
اما ... اما ... لطفا به کسی نگو که من تو را ... که من تو را کشته ام ...
زیرا میخواستم زنده بمانم ...
اما دیگر نمی توانم، گویی که این  بیشتر زنده ماندن است، تا زندگی و زنده ماندن به تنهایی بوی مرگ می دهد .
میدانی؟ اگر بوسه ای بر پیشانی ات بزنم، تو زنده خواهی شد و باری دیگر خواهی خندید، اما در آن زمان باید از خیر خویشتن بگذرم ... اما اگر این بهای گزافش است حاضرم بپردازمش حاضرم تا تو را ... ببوسم ...
اکنون بوسه ای بر پیشانی ات که به سردی قلب من می ماند زدم، آری هم اکنون، برخیز کودک درونی من ...
برخیز و... دنیایم  را دوباره به زیبایی رنگین کمان لبخندت کن ...
برخیز و... باری دیگر مرا بخندان ...⚘

Aysi Books Where stories live. Discover now