سمی لیوان بی رنگ ابجو اش را بر روی میز چوبی رنگ فرسوده بار کوبید .
پیشخدمت سیاه پوست که جوانکی تقریبا بیست ساله ای به نام جیمی بود و پیش بند رنگ و رو رفته سبز رنگی پوشیده بود از او پرسید که چیز دیگری میخواهد یا نه ؟
سمی با پرویی به او گفت که : " هیولا های آبنوس رنگ زبان ما را بلد هستند "
همکار جوانک که دختر جوان نسبتا زیبایی بود برای اینکه جیمی بیشتر از این اذیت و خجالت زده نشود به او گفت تا می تواند به جای او این مشتری بد دهن را راه بیندازد .
سمی که گویی تازه حس بذله گویی و بد دهنی اش گل کرده بود شروع کرد و از نژاد های برتر سخن گفت
می دانید سمی فکر می کرد با اطلاعاتی که راجع به این نژاد به قول خودش نحس و ملعون باعث خرابی جامعه و جوانان می شوند .
اما تمام این شک و شعبه های او به خاطر مرد سیاه پوستی بود که بطری شرابش را هنگام می خواری از او دزدیده بود .
اما سمی نمی دانست جیمی هم در طول زندگی اش کل روز با آدم های عوضی سفید پوست سر و کله میزند ...
در واقع ... میدانید ...؟ سمی یا جویی یا هر اسمی حیوان نجیبی بود او فقط شعور نداشت چون کتاب نخوانده بود .اینو وقتی کلاس سوم بودم نوشته بودم 🥺
چطوره از نظرتون پیشرفتی داشتم ؟!
بچه بودما یادش بخیر ...(؛
YOU ARE READING
Aysi Books
Poetryسلام به همه 🌛💫 من آیسی ام واقعیتش من زیاد از گوشی و این چیزا سر در نمیارم و الان هم هیچ ایده ای ندارم اینی که دارم تایپ می کنم رو جایه درستی دارم تایپ می کنم یا نه 😐 من تو دنیایه خودم بودم که یکی از دوستام بهم پیشنهاد داد چون الان زیاد جایی نم...