chapter 42 🌙💫

13 6 4
                                    

سمی لیوان بی رنگ ابجو اش را بر روی میز چوبی رنگ فرسوده بار کوبید .
پیشخدمت سیاه پوست که جوانکی تقریبا بیست ساله ای به نام جیمی بود و پیش بند رنگ و رو رفته سبز رنگی پوشیده بود از او پرسید که چیز دیگری میخواهد یا نه ؟
سمی با پرویی به او گفت که : " هیولا های آبنوس رنگ زبان ما را بلد هستند "
همکار جوانک که دختر جوان نسبتا زیبایی بود برای اینکه جیمی بیشتر از این اذیت و خجالت زده نشود به او گفت تا می تواند به جای او این مشتری بد دهن را راه بیندازد .
سمی که گویی تازه حس بذله گویی و بد دهنی اش گل کرده بود شروع کرد و از نژاد های برتر سخن گفت
می دانید سمی فکر می کرد با اطلاعاتی که راجع به این نژاد به قول خودش نحس و ملعون باعث خرابی جامعه و جوانان می شوند .
اما تمام این شک و شعبه های او به خاطر مرد سیاه پوستی بود که بطری شرابش را هنگام می خواری از او دزدیده بود .
اما سمی نمی دانست جیمی هم در طول زندگی اش کل روز با آدم های عوضی سفید پوست سر و کله میزند ...
در واقع ... میدانید ...؟ سمی یا جویی یا هر اسمی حیوان نجیبی بود او فقط شعور نداشت چون کتاب نخوانده بود .



اینو وقتی کلاس سوم بودم نوشته بودم 🥺
چطوره از نظرتون پیشرفتی داشتم ؟!
بچه بودما یادش بخیر ...(؛

Aysi Books Where stories live. Discover now